کمک...!
به دادم برسید !
یک نفر کمک کند.
بیچاره شدم ای وای.
آرزوهایم تشنج گرفته اند .
رویاهایم یکی یکی می میرند .
امید به زندگی ام در کماست .
اهدافم همیشه سرماخورده اند .
مسموم از خوردن ناامیدی ام .
آلزایمر گرفته است اراده ام .
به نفْس اعتمادی نیست در من .
رگِ انگیزه نمی زند دیگر .
موفقیت هایم دچار مرگ مغزی اند .
امروز دیدم،
علائم حیات در خود نمی بینم !
دستم به دامنتان
کاری کنید.
دارم می روم از دست
اینجا آیا کسی ، پزشکی خوانده است؟؟!!
چرا تو را بالابر خوانده اند؟
که هم بالا می روی و هم پایین.
آیا کسی پایین رفتن تو را ندید؟
من نیز مثل تو ،
بالا می رفتم از کوهی به سختی.
روزی لغزید پایم ،
رو به پایین غلت خوردم.
پرت شدم بر ته دره
غرورم خراش برداشت.
برخاستم آنروز اما
دیگر کسی دست مرا نگرفت.
سقوط من ماند در خاطره ها ،
و به پایین رفتن من
فقط انگشت ها خندیدند.
همه از پایین رفتن من می گفتند
و کسی نگفت با من ،
آنروز که دست من به نوک قله رسید
آیا کسی بالا رفتن مرا ندید؟؟
حال تو بگو با من ،
تو را چرا بالابر خوانده اند؟
آیا کسی
پایین رفتن تو را ندید؟؟
چند وقتیست در فکر یک تجارت تازه ام
با گورکن معامله می کنم
تمام زندگیم
با
یک جای راحت!!!
خـدایا کفــر میگـویـم،
بران از خویشــتـن این بندۀ عـا صـی ز هـسـتـی را
تو یا دیگـر نمی بیـنـی و یا می بینـی و زین بیشـتر خواهـی پریـشــــــا نـم
نمیدانــــم چــه میخواهــی تو از جـــا نـم
خدایا کفـر میگـویـم،
بـران ایـن بنـدۀ را از بارگــاه خود
ولی مـن فـــاش میگــویـم ،
تو در دل عقــده ها داری
و الاٌ از چـه محــتـاجـی که من گـویـم ثـنـا ی تو،
بسایـم ســـــر به پـــــا ی تــــــو
تو هستـی حاکـم بود و نبـود مـن،
بـود در تحـت فرمـانـت و جـود مـــــــــن
یکایک تـار و پـود مــن
چـه میـخواهــی نمیـدانـم ؟
تک و توک پیدا می شود این روزها
کسی فنجان تنهایی ات را پر کند.
چای یا قهوه،
چه فرق می کند
مهم پر شدنست.
و از نوادر روزگار ما
همین پر شدن تنهاییست.
این روز ها، دلم به ساده ترین چیز ها خوش می شه
اعتراف می کنم
اگر دیوار چین هم که بودم گاهی به تکیه گاه احتیاج داشتم
دوست دارم مرگم
احیاءگر باشد!
نه ویران گر!
دوست دارم خاک وجودم قسمت ِآن باد ِبهاری باشد
تا همراه ِباد بوزد واحیا کند ویرانی زمستان را
نه آن که قسمت ِ آن باد پاییزی شود و ویران کند سرسبزی بهار را
دوست دارم خاکم قسمت ِآن گِلی باشد که کوزه گری آن را ورز دهد
وظرفی بسازد ،تا مرحم دل زخم خوده اش باشد
نه آن خاکی که قسمت ِصدف میشود ، تا گوهری بپرورد که فخرفروشان بر گردن آویزند...
دوست دارم خاکم قسمت ِآن مُهر ِشکسته باشد
تا بنده ای ،با اخلاص برمن نماز خواند
نه آن مُهری که صاف ودست نخورده لای جانمازی لطیف خفته
دوست دارم قسمتی از خاکم قوه ای باشد برای علوفه ای،در صحرایی خشک
و گوسفندی که تنها امید ِدردمندی است از آن بخورد وبر جانش شیری شود!
دوست دارم خاک اعضای ِقابل اهدایم
که از بی لیاقتی ،رنگ ِناپاکی خورده اند
با خاک اعضایی پاک در هم آمیزد ، تا رنگ ِپاکی خورد
و نه با اعضای ِفرد ِناپاکی
ناپاکتر از خودم...!
خدایـــا ؛
ایـن روزهــا حرفهـــایم
بوی نـاشـــکری می دهنــد .
امـــا تـــو ...
بـه حســـاب تنهـــایی و درد دل بگـــذار
روزگارا
تو اگر سخت به من میگیری،
با خبر باش که پژمردن من آسان نیست،
گرچه دلگیرتر از دیروزم،
گرچه فردای غم انگیز مرا می خواند،
لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست،
زندگی باید کرد.
ما سم مار را با « پادزهر » خنثی می کنیم
اما سم کلمات را چگونه؟
نمی دانم!
حالم خوب نیست!