نارگل 3
نفس در بطن هویدا شد
طنین خوش نوای عشق
و احساسی پراز دلواپسی و لذت شیرین شدن
جان و روحی را دمیدن
زمزمه های قشنگ پروریدن
رشد تدریجی یک قطره چکیدن
تا ورای خواب و رویای پریدن
پیله ای را جان انسانی دمیدن
با تپشهایی چو گنجشکان سرمست بهاری
هر تکانی بیقراری
لحظه های بی محابای رسیدن
وه!چه زیبا حس نابی را شکفتن
پیله ای را دل بریدن
تکیه بر کوهی ستبر با سر دویدن
از خدایی قطع دنیایی زده با یک خدای دیگری آرام گزیدن
بال یک پروانه ای را
با نفسهایی گشودن
لرزه بر روحی چنان نازک ولی مردانه دادن
خنده ای زیبا به لبهایی نشاندن
تا تمام سختی فرسنگها راهی شکستن
چشم سر هرگز نیازی نیست
با نگاهی همچو مادر
روح دنیا را چشیدن
نارگل
بر روی خوش و همچو بهار تو سلام
بر خنده ی شیرین عذار تو سلام
بوی گل قمصر بدهد عطر تنت
با بیت و غزل بر تب تار تو سلام
نارگل
.
یکه تازی میکند شعرم میان دفتری
لرزه می افتد به هر بیت از لب چشم تری
دختر ایلی نشسته در میان آتشی
رقص ابیاتش کشیده روی شعرم روسری
موج گیسویش شکسته کشتی اشعار من
تار زلفی میدهد بر باد وزنی چون پری
سیل ویرانگر شده این بیقراری های او
همچو نوحی لنگر عشقی زده در بندری
مینویسم از دل غم دیده اش، شاید که باد
از سفر آید سواری با دو زین برتری
اشک و آهی خفته بر بالین چشم بیت من
انتظار گریه ای در پشت بغض حنجری
قطره قطره آب دیده میشکافد سد دل
میچکد خون از تب شعرم به روی دفتری
نارگل
.
یک سخن امد میان دفتر سبز خیال
خط و خالی بر لب فنجان و یک تعبیر فال
زیر و رو کرده تمام خواب و بیداری من
واژه ای ناپخته از دیوان اشعاری محال
ساز ناکوکی شده تار دو چشمان ترم
هر چه پنهان میکنم اشکم، دلم افتاده قال
روز و شب میاید و اما هوایم ابری است
انتظار گریه ای از ابرکی تاریک و کال
یک امان نامه برایم معجزه کن در قفس
شاید از اعجاز تو شعرم بگیرد جان و بال
نارگل
.
کولی رقاصه چشم!
موج چین چینٍ همان دامان تو
می کشاند باد را بر هرطرف
ناخدایی میکند
امواج آتش در شبی
در شب بیداد دل
با همین دامان صد رنگت بزن!
آتشی بر خواب و رویایم دمی
تا نخواهد این دلم...
هرگز میّسر کی شود بیداریم
پس بزن بانو!
که من خوابم همیشه
تا ابد!.....
نارگل
.
بر روی خوش و همچو بهار تو سلام
بر خنده ی شیرین عذار تو سلام
بوی گل قمصر بدهد عطر تنت
با بیت و غزل بر تب تار تو سلام
نارگل
.
یکه تازی میکند شعرم میان دفتری
لرزه می افتد به هر بیت از لب چشم تری
دختر ایلی نشسته در میان آتشی
رقص ابیاتش کشیده روی شعرم روسری
موج گیسویش شکسته کشتی اشعار من
تار زلفی میدهد بر باد وزنی چون پری
سیل ویرانگر شده این بیقراری های او
همچو نوحی لنگر عشقی زده در بندری
مینویسم از دل غم دیده اش، شاید که باد
از سفر آید سواری با دو زین برتری
اشک و آهی خفته بر بالین چشم بیت من
انتظار گریه ای در پشت بغض حنجری
قطره قطره آب دیده میشکافد سد دل
میچکد خون از تب شعرم به روی دفتری
نارگل
.
میزند سیلی!
نمیداند کجا را میزند
جور دنیا،مخملی کرده حریر صورتم
التهابی که
تنور هیچ خبازی نداشت...
من زنم!!!
کوه شکیبایی و صبر
حیف!دنیا که مرا با یک ضعیفه
میکند هر دم خطابم!...
نارگل
.
دیگر دلم با گریه ها جنگی ندارد
چون واژه ها در دفترم رنگی ندارد
بغضی میان حنجره می لرزد و حیف!
ابرم برای اشک، دلتنگی ندارد
فریاد واویلای بی مهریٍ چشمت
شیشه برای خودکشی سنگی ندارد
تاری شکسته! با غباری مانده بر زخم
این خلوت سودای دل، زنگی ندارد
هر قافله آمد به این صحرای بی ته!
موی مواج با شانه ام جنگی ندارد
روی نوار پاره ی هر فصل احساس
انگار عشقت با دلم ننگی ندارد
تا کی به خواهش از اجل شعری بگویم
من حتم دارم، پای مرگ لنگی ندارد
نارگل
.
http://telegram.me/shear_kade
- ۹۵/۰۹/۱۸