نارگل 2
مانده روی دست من!
یک دل که دائم تنگٍ مرگ
از اجل ناز کشیدن هنر است،
سر شکستن با نگاهی سنگ و سرد
همچو رؤیا بود?
نمیدانم....
ولی شیرین نبود ؛
تاپ تاپ قلب من رنگین نبود
شادی مفرط کنار یک جسد از شعر ناب
بوی نم دیگر نمیآید
یک جسد بود و من و دلواپسیهای کهن
زخم این درد عفونی تا ته شب رفته است
می تکاند دامن عمر مرا!
حیف!دیگر سیب سرخی در دلم
جایی نداشت،
چشم من سیر گناه است
جرم خود را میپذیرم
در میان عدل تو وا مانده ام
جرم من رازی به اشعار نمور
وه!چه شیرین آن گناهی با دوبیت
نقد آن پای دلت!!...
نارگل
.
عاشق روز قدیم و باعث ویرانیم
عاقبت شاید ببینی بی سروسامانیم
نقره داغم کرده ای،دم از شفاعت میزنی?
تا قیامت مانده داغت بر سر پیشانیم
هیزمی بودم برای گرمی لبخندهات
ابرهای غصّه مانده، شب به شب بارانیم
با پریشانی میان واژه ها پل میزنم
بر در بازار رسوایی نزن حیرانیم
چهره ی مهتاب را پوشاندم از شرم نگاه
تا نبیند گریه های هر شب و پنهانیم
جان چرا فریاد میزد دم به دم با التماس
رقص آتش را ببین بر پیکر عریانیم
نذر شب هایت همین ابیات بی وزن من است
تا سحر در مسلخ چشمان دل قربانیم
نارگل
.
.
شبیه قاب عکسی بر تن دیوار تنهایم
غمت آورد گًردی را،که یک خروار تنهایم
کسی حرفم نمی فهمد، نمیداند که جرمم چیست?
شبیه لاشه ای بیجان سر یک دار تنهایم
مداوایم شود آسان،به دست معجزه شاید
شبیهٍ دردٍ سٍل در جان یک بیمار تنهایم
گدایی کردم از ماهی نگاهش در شبم آید
دراین ظلمت نشینم،بر سر بازار تنهایم
میان واژه ها میگردم و سر درگمم امشب
شبیه جغد کوری بین این اشعار تنهایم
سکانس آخر دردم دوباره میشود آغاز
همیشه با تب و دلواپسیهای پراز تکرار تنهایم
نارگل
.
.
روزگاریست که چشمم به رهت بیدار است
باز امشب دل شعر و غزلم بیمار است
باز بغضم شده سدّ، پشت نفس های ضعیف
خنده ی تلخ من از ناز نبود، اجبار است
شده کارم همه شب جار زدن بر ورقی
که خیالت همه شب در قلمش بسیار است
دود سیگار به دور غمٍ دل چنبره زد
حنجره منتظر دیدن یک پیکار است
به دلم باز رساندند که مهمان دارم
پچ پچٍ بغض، مهیای شبی نمدار است
خنده ات در غزل زندگی ام مثل سراب
بشکن این حسرت جانکاه، دلم تبدار است
دلم از این خفقان تا به سحر سیر گریست
تا سحر حنجره هم پای قلم بیدار است
نارگل
.
.
رنگ جیبی میزنم!
تا سکوتی بشکنم
روبروی آینه مُهر شب و تنهاییم
انتخاب یک به یک رژهای جیغ
هر کدامشان خاطره در خاطره
خنده ی تلخی به کنج لب شکست
نقره داغی میزند،پیشانی اشعار من!
بر تب ابیات من
تا فراسوی همه دلتنگیم
میدود پایٍ برهنه در دلم
امتداد خط لب هایم برید
چهره ام در آینه مغموم شد
یک تلاقی در نگاه چهره ای
چهره ی مردانگی های زنی!
در پس نامردیٍ دوران پست!!...
نارگل
.
.
دلبری دارم،دلم با او خدایی میکند
شور چشمانش قرارم را هوایی میکند
وزن اشعارم همه در محور هر قافیه
شهریاری گشته و نغمه سرایی میکند
چهل ستون را بی ستون کرده قدمهای دلش
لرزه هایش هر مناری را هجایی میکند
تیشه ی فرهاد را بشکسته آن شور و نوا
جان شیرینی بپای او فدایی میکند
تا پل خواجو کشیده سرمه در چشمان من
شاعری را در فراقش چون سنایی میکند
دفتر شعرم شده یک مثنوی ناتمام
در هوای وصف او بیتی گدایی میکند
نقش او را میکنم حکی میان طاق دل
چون زلیخایی بپایش دلربایی میکند
نارگل
.
.
بر روی خوش و همچو بهار تو سلام
بر خنده ی شیرین عذار تو سلام
بوی گل قمصر بدهد عطر تنت
با بیت و غزل بر تب تار تو سلام
نارگل
.
یکه تازی میکند شعرم میان دفتری
لرزه می افتد به هر بیت از لب چشم تری
دختر ایلی نشسته در میان آتشی
رقص ابیاتش کشیده روی شعرم روسری
موج گیسویش شکسته کشتی اشعار من
تار زلفی میدهد بر باد وزنی چون پری
سیل ویرانگر شده این بیقراری های او
همچو نوحی لنگر عشقی زده در بندری
مینویسم از دل غم دیده اش، شاید که باد
از سفر آید سواری با دو زین برتری
اشک و آهی خفته بر بالین چشم بیت من
انتظار گریه ای در پشت بغض حنجری
قطره قطره آب دیده میشکافد سد دل
میچکد خون از تب شعرم به روی دفتری
نارگل
میزند سیلی!
نمیداند کجا را میزند
جور دنیا،مخملی کرده حریر صورتم
التهابی که
تنور هیچ خبازی نداشت...
من زنم!!!
کوه شکیبایی و صبر
حیف!دنیا که مرا با یک ضعیفه
میکند هر دم خطابم!...
نارگل
دیگر دلم با گریه ها جنگی ندارد
چون واژه ها در دفترم رنگی ندارد
بغضی میان حنجره می لرزد و حیف!
ابرم برای اشک، دلتنگی ندارد
فریاد واویلای بی مهریٍ چشمت
شیشه برای خودکشی سنگی ندارد
تاری شکسته!با غباری مانده بر زخم
این خلوت سودای دل، زنگی ندارد
هر قافله آمد به این صحرای بی ته!
موی مواج با شانه ام جنگی ندارد
روی نوار پاره ی هر فصل احساس
انگار عشقت با دلم ننگی ندارد
تا کی به خواهش از اجل شعری بگویم
من حتم دارم، پای مرگ لنگی ندارد
نارگل
مانده روی دست من!
یک دل که دائم تنگٍ مرگ
از اجل ناز کشیدن هنر است،
سر شکستن با نگاهی سنگ و سرد
همچو رؤیا بود?
نمیدانم....
ولی شیرین نبود ؛
تاپ تاپ قلب من رنگین نبود
شادی مفرط کنار یک جسد از شعر ناب
بوی نم دیگر نمیآید
یک جسد بود و من و دلواپسیهای کهن
زخم این درد عفونی تا ته شب رفته است
میتکاند دامن عمر مرا!
حیف!دیگر سیب سرخی در دلم
جایی نداشت،
چشم من سیر گناه است
جرم خود را میپذیرم
در میان عدل تو وا مانده ام
جرم من رازی به اشعار نمور
وه!چه شیرین آن گناهی با دوبیت
نقد آن پای دلت!!...
نارگل
عاشق روز قدیم و باعث ویرانیم
عاقبت شاید ببینی بی سروسامانیم
نقره داغم کرده ای،دم از شفاعت میزنی?
تا قیامت مانده داغت بر سر پیشانیم
هیزمی بودم برای گرمی لبخندهات
ابرهای غصّه مانده، شب به شب بارانیم
با پریشانی میان واژه ها پل میزنم
بر در بازار رسوایی نزن حیرانیم
چهره ی مهتاب را پوشاندم از شرم نگاه
تا نبیند گریه های هر شب و پنهانیم
جان چرا فریاد میزد دم به دم با التماس
رقص آتش را ببین بر پیکر عریانیم
نذر شب هایت همین ابیات بی وزن من است
تا سحر در مسلخ چشمان دل قربانیم
نارگل
شبیه قاب عکسی بر تن دیوار تنهایم
غمت آورد گًردی را،که یک خروار تنهایم
کسی حرفم نمی فهمد، نمیداند که جرمم چیست?
شبیه لاشه ای بیجان سر یک دار تنهایم
مداوایم شود آسان،به دست معجزه شاید
شبیهٍ دردٍ سٍل در جان یک بیمار تنهایم
گدایی کردم از ماهی نگاهش در شبم آید
دراین ظلمت نشینم، بر سر بازار تنهایم
میان واژه ها میگردم و سر درگمم امشب
شبیه جغد کوری بین این اشعار تنهایم
سکانس آخر دردم دوباره میشود آغاز
همیشه با تب و دلواپسیهای پراز تکرار تنهایم
نارگل
روزگاریست که چشمم به رهت بیدار است
باز امشب دل شعر و غزلم بیمار است
باز بغضم شده سدّ،پشت نفس های ضعیف
خنده ی تلخ من از ناز نبود،اجبار است
شده کارم همه شب جار زدن بر ورقی
که خیالت همه شب در قلمش بسیار است
دود سیگار به دور غمٍ دل چنبره زد
حنجره منتظر دیدن یک پیکار است
به دلم باز رساندند که مهمان دارم
پچ پچٍ بغض،مهیای شبی نمدار است
خنده ات در غزل زندگی ام مثل سراب
بشکن این حسرت جانکاه،دلم تبدار است
دلم از این خفقان تا به سحر سیر گریست
تا سحر حنجره هم پای قلم بیدار است
نارگل
رنگ جیبی میزنم!
تا سکوتی بشکنم
روبروی آینه مُهر شب و تنهاییم
انتخاب یک به یک رژهای جیغ
هر کدامشان خاطره در خاطره
خنده ی تلخی به کنج لب شکست
نقره داغی میزند،پیشانی اشعار من!
بر تب ابیات من
تا فراسوی همه دلتنگیم
میدود پایٍ برهنه در دلم
امتداد خط لب هایم برید
چهره ام در آینه مغموم شد
یک تلاقی در نگاه چهره ای
چهره ی مردانگی های زنی!
در پس نامردیٍ دوران پست!!...
نارگل
در هیاهویی پراز تشویشم
تو بگو عشق کجاست؟
لیلی بی تب مجنون کجاست؟
سر سودایی این حال،مرا داد به باد
گم شده قافله ام...
در پی همنفسی راه به صحرا دارم
سوز باد از سر هر گنبد و خاک
عطر خوش بوی تو را سوق دهد
به مشامم که رسد
قمصر کاشان بشود
تو بگو خاک رهت را چه کنم؟
سرمه بر دیده نهم؟
یا که آب از ته انبار دلم خشک کنم؟
لیلی ام!
آتش مجنونی تو سوزانده
مستی هر شب لبهای پر از حرفم را
گر بسوزد همه ی هستی این عاشق باز
با تکرر بزنم نام تو را در شعرم..
و بگویم
تو کجایی که شفایم باشی؟!
نارگل
بزن مطرب!که ساز من غمین است
زبانم ریشه اش قعر زمین است
ندارم چاره ای باید بگویم
همه حرف دل و دردم همین است
نمانده فرصتی تاوان دهم باز
اجل پشت نفسها در کمین است
به رسم روزگار و دین و کیشم
به اتش داده ام دل، اینچنین است
به خنده میزنم هر بیت و سطری
نمیدانم چرا شعرم حزین است
شده زهر هلاهل کام شبهام
از ان خوابی که میدانم یقین است
بزن مطرب! برقصان پای دنیا
که امشب ساز ناکوکم غمین است
نارگل
http://telegram.me/shear_kade
- ۹۵/۰۹/۱۹