دوستت دارم ... اگر لطف کنی یا نکنی .

عبدی جلالوندی
دوستت دارم ... اگر لطف کنی یا نکنی .

مطالب این وبلاگ، مطالبی است که خالصانه و ساده و بی ریا، از اعماق قلبم بیرون می آید .
و امیدوارم که صادقانه، در گوشه ای از دل شما جا بگیرد .
متشکرم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
پیوندها

متن کامل کتاب تجلی حقیقت ِ نجات بشریت

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ق.ظ

متن کامل کتاب تجلی حقیقت ِ نجات بشریت 

( ترجمه کتاب مقاتل ابن عطیه (داماد خواجه نظام الملک)) 

مناظره کامل عالم شیعی و سنی در حضور سلطان ملک شاه سلجوقی و خواجه نظام الملک در مدرسه نظامیه بغداد

بسمه تعالى

مسأله امامت و جانشینى پیامبر، از مهم ترین و گسترده ترین موضوعاتى است که در طول چهارده قرن گذشته، همواره مورد توجّه مسلمانان و محلّ بحثهاى فراوان بوده است.

تشکیل دو گروه عمده شیعه و سنى و به دنبال آن، بروز اختلاف نظرهاى فراوان در مسائل عقیدتى، فقهى، و... و نیز وقوع جنگها و درگیرى هاى فراوان و یا برگزارى جلسات و نشست هاى علمى و یا تألیف کتابها و مقالات بسیار، براى اثبات مدعاى هر یک از طرفین، از پیامدهاى همان اختلاف بر سر جانشین پیامبر است.

گروهى عقیده دارند جانشین پیامبر، که خلیفه و نماینده خداوند است، باید از طرف او تعیین شده باشد; و دسته اى دیگر بر این باورند که جانشین پیامبر به رأى و نظر مردم انتخاب مى شود. این همان نقطه آغازین همه سخن ها، اختلافات و درگیرى ها میان دو گروه مى باشد.

شناخت و جدا کردن حق از باطل و آگاهى بر مبانى اعتقادى و لزوم تقویت آن در برابر تبلیغات مسموم و زهرآگینى که بعضاً با الفاظ فریبنده و گمراه کننده همراه است، ضرورت پرداختن به چنین مباحثى را بیشتر مى نماید.

در رزمگاه اندیشه ها، آنگاه که باطل و اهل آن، به جنب و جوش و فعالیت مشغولند، نمى توان انتظار داشت که اهل حق به کتمان حقایق پردازند و براى خوشامد اهریمنان دم فرو بندند، بلکه آنها را وظیفه اى بس سنگین در پیش است و آن اثبات حقانیت حق با دلایل محکم و استوار و رساندن آن به گوش دیگران است.

کتابى که در پیش رو دارید، ترجمه اى از کتاب «مؤتمر علماء بغداد» اثر «مقاتل بن عطیه»، روایت کننده یکى از همان جلسات مى باشد، که با حجم مختصر خود به تشریح و تبیین بخش مهمّى از مباحث فوق پرداخته و با پاسخ گویى به بسیارى از سؤالات و ابهامات موجود توانسته است روشنگر راه بسیارى از حق جویان و حق طلبانى باشد که با دورى از غرضورزى ها و تعصّبات، به دنبال رسیدن به حقیقت، رضاى خالق و سعادت ابدىبوده اند.
مطالب مطرح شده در این مختصر بعضاً گنجایش بحث هاى علمى و استدلالى بسیار مفصّل، در حدّ دهها و یا صدها جلد کتاب را دارد، که علما واندیشمندان در جاى خود بدان پرداخته اند و کتب بى شمارى درباره هر یک از آن موضوعات، تألیف گردیده، اما از آنجایى که در این مجموعه، بنابر اختصار و خلاصه گویى بوده است، در ترجمه هم به همان مقدار اکتفا، تا براى همگان قابل استفاده باشد.

بدیهى است عزیزانى که تمایل به مطالعه گسترده تر و عمیق ترى داشته باشند، به کتاب هاى مفصل مراجعه خواهند نمود.امید است که خداى تعالى همه ما را در راه بهره مندى از زلال بى پایان معرفتش یارى و در شناخت و پیروى از اوصیاى بر حقّ آخرین پیامبرش موفّق دارد.

مترجم

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله وحده والصلاة والسلام على من بعث رحمة للعالمین محمد

النبىّ العربىّ وآله الطیبین الطاهرین وعلى أصحابه المطیعین

کتاب حاضر، گزارشى از کنفرانس علماى بغداد مى باشد که ملک شاه سلجوقى با نظارت وزیر خود دانشمند بزرگ نظام الملک، آن را برپا نمود.

قصّه شکل گیرى کنفرانس از این قرار است:

ملک شاه سلجوقى، جوانى آزاداندیش و خواستار حقیقت بود و کورکورانه، از پدران خود پیروى نمى کرد و دوستدار دانش و دانشمندان بود. با این حال، به سرگرمى و شکار و صید، بسیار علاقه داشت.وزیرش نظام الملک نیز مردى دانشمند، بافضیلت، روى گردان از دنیا و داراى اراده اى قوى بود.

نیکى و نیکوکاران را دوست داشت و پیوسته به دنبال حقیقت مى گشت و به اهل بیت پیامبر، عشق مىورزید. مدرسه نظامیه بغداد را بنیان گزارد و براى دانشمندان و دانشجویان، حقوق ماهیانه قرار داد و بر نیازمندان و بیچارگان، مهر مىورزید.

روزى حسین بن على علوى، یکى از دانشمندان بزرگ شیعه، پیش ملک شاه آمد و با او به گفتگو پرداخت وقتى از نزد او خارج شد، یکى از حاضران وى را مورد تمسخر قرار داد.

ملک شاه پرسید:ـ چرا او را مسخره نمودى؟

آن مرد در جواب گفت:ـ پادشاها! مگر نمى دانید او از کافرانى است که خداوند بر آنها خشم گرفته و نفرینشان کرده است؟

ملک شاه با تعجب پرسید:ـ براى چه؟! مگر او مسلمان نیست؟!

ـ نه; او شیعه است.ـ شیعه یعنى چه؟ مگر شیعه یکى از فرقه هاى مسلمانان نیست؟

ـ نه; زیرا خلافت ابوبکر و عمر و عثمان را قبول ندارند.

ـ مگر مسلمانى هست که خلافت آن سه نفررا قبول نداشته باشد؟

ـ آرى، آنها شیعیان هستند.

ـ وقتى خلافت آنها را قبول ندارند، چرا مردم آنها را مسلمان مى نامند؟

ـ به همین جهت گفتم که آنها کافر مى باشند...

ملک شاه مدتى طولانى به فکر فرو رفته سپس گفت: باید وزیرمان نظام الملک را حاضر کنیم تا حقیقت برایمان آشکار شود.

ملک شاه، نظام الملک را احضار کرد و از او پرسید که آیا شیعیان، مسلمانند؟

ـ اهل سنت در این باب، اختلاف دارند. گروهى، شیعیان را مسلمان مى دانند. زیرا به یگانگى خداوند ورسالت

پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) شهادت مى دهند و نماز را به پا مى دارند و روزه مى گیرند. گروهى دیگر، آنها را کافر مى دانند.

ـ تعداد شیعیان چقدر است؟

ـ تعداد دقیق آنها را نمى دانم; اما تقریباً نیمى از جمعیت مسلمانان را تشکیل مى دهند.

ـ آیا نیمى از مسلمانان کافرند؟!

ـ برخى آنها را کافر مى دانند; اما من اعتقادى به کفر ایشان ندارم.

ـ آیا مى توانى دانشمندان شیعه و سنى را گرد هم آورى تا به بحث و گفتگو بپردازند و حقیقت براى ما روشن شود؟!

ـ این کار، سخت است و از عاقبت آن، بر شاه و مملکت بیمناکم.

ـ براى چه؟

ـ زیرا مسأله شیعه و سنى، مسأله ساده اى نیست; بلکه مسأله حق و باطل است که به خاطر آن، خون هاى بسیار ریخته شده، و کتابخانه هائى به آتش کشیده شده و زنانى به اسارت رفته اند.

درباره آن، کتاب ها و مجموعه هاى گوناگونى فراهم آمده و جنگهاى بى شمارى بر سر آن به پا گردیده است.

پادشاه جوان از شنیدن این جریان، متعجب گردید و به فکر فرو رفت. پس از مدتى درنگ گفت: اى وزیر! نیک مى دانى که خداوند، کشورى پهناور و لشکریانى بى شمار به ما ارزانى داشته است. بنابر این، باید شکر این نعمت را بجاى آوریم و شکر ما بدین است که حقیقت را دریابیم; آنگاه گمراهان را به راه راست هدایت نماییم.

بدون شک یکى از این دو گروه بر حق و دیگرى باطل است; ناگزیر باید حق را بشناسیم و از آن پیروى کنیم و باطل را نیز شناخته، از آن دورى گزینیم. پس نشستى با حضور علماى شیعه و سنى ترتیب بده تا با یکدیگر به بحث و گفتگو بپردازند. فرماندهان، دبیران و سران کشور را نیز دعوت کن.

در این صورت، اگر دیدیم حق با اهل سنت است شیعیان را با زور به مسلک آنها وارد خواهیم نمود.

ـ اگر شیعیان، مذهب اهل سنت را نپذیرفتند، چه کنیم؟

ـ همه آنها را به قتل مى رسانیم.

ـ آیا کشتن نیمى از مسلمانان ممکن است؟!

ـ پس راه حل و چاره مشکل چیست؟

ـ از این کار صرف نظر نمایید.

گفتگو بین شاه و وزیر دانشمندش به پایان رسید; ولى ملک شاه آن شب تا صبح آرام نگرفت و پیوسته در این اندیشه بود که چگونه از این بن بست خارج گردد.

شب دامن خود را برچید و کم کم خورشید سر زد و شاه به راه حل مناسبى دست یافت. وزیر را فراخواند و گفت:

ـ علما و دانشمندان دو طرف را دعوت مى کنیم تا به بحث و مذاکره پردازند. ما از بین گفتگوهاى آنها، متوجه مى شویم که حق با کدامین گروه است.

چنانچه حق با اهل سنت باشد، شیعیان را با سخنان خوش و اندرز و نصیحت نیکو به این راه دعوت مى نماییم و با مال و مقام، آنها را بدین مذهب ترغیب مى نماییم; همان گونه که رسول خدا (ص) با کسانى که مى خواست قلبشان به اسلام گرایش پیدا کند، رفتار مى نمود. با این کار، خدمت بزرگى به اسلام و مسلمین خواهیم کرد

ـ پیشنهاد شما نیکو است; ولى من از فرجام این نشست بیمناکم.

ـ بیمناکى براى چه؟

ـ مى ترسم شیعیان بر اهل سنت پیروز شوند و استدلال هاى آنها بر ما برترى یابد و مردم در شک و شبهه واقع شوند.

ـ آیا چنین چیزى ممکن است؟

ـ آرى، شیعیان دلیل هاى قرآنى و حدیثى محکم و استوارى بر درستى مذهب و حقانیت عقاید خود در دست دارند.

کلام وزیر، شاه را قانع نکرد و به وى گفت: راهى جز این نیست که دانشمندان دو گروه را دعوت کنیم تا حقیقت از باطل جدا شود.

وزیر یک ماه مهلت خواست تا خواسته شاه را به انجام رساند; ولى شاه نپذیرفت و قرار شد طىّ پانزده روز، نشست برگزار شود.

در این فرصت، وزیر ده نفر از بزرگان علماى اهل سنت را که در تاریخ، فقه، حدیث، اصول و فنّ مناظره سرآمد و بالاتر از دیگران بودند و نیز ده نفر از بزرگان علماى شیعه را دعوت نمود. این نشست در ماه شعبان، در نظامیه

بغداد برگزار شد و مقرر شد که دو طرف، شرایط زیر را رعایت کنند:

1. مناظره از صبح تا شب به جز وقت نماز، غذا و اندکى استراحت، ادامه داشته باشد.

2. گفته ها باید مستند به مصادر موثق و کتابهاى معتبر باشد نه به شنیده ها و شایعات.

3. گفتگوهاى دو طرف نوشته شود.

سرانجام در روز معیّن، ملک شاه با وزیر و فرماندهان لشکرش در جاى خود نشستند. علماى سنى در طرف راست و علماى شیعه در طرف چپ وى قرار گرفتند. وزیر که مسئول برگزارى جلسات بود با نام خدا و درود بر پیامبر و آل و اصحاب او، جلسه را افتتاح کرد و گفت:

گفتگوها باید مؤدبانه، صادقانه و بدور از فریب کارى انجام شود. هدف شرکت کنندگان، رسیدن به حق باشد نه پیروزى بر طرف مقابل، و به هیچ یک از صحابه پیامبر، اهانت نشود.
در این هنگام، عباسى، بزرگ علماى سنى گفت: من نمى توانم با کسى مناظره کنم که تمام صحابه را کافر مى داند.
علوى، دانشمند بزرگ شیعى که نامش حسین بن على بود، گفت: چه کسانى همه صحابه را کافر مى دانند؟
عباسى: شما شیعیان.
علوى: این سخن تو واقعیت ندارد. آیاحضرت على(علیه السلام)، عباس، سلمان، ابن عباس، مقداد، ابوذر و دیگران جزء صحابه نیستند؟ آیا ما آنها را کافر مى دانیم؟
عباسى: منظورمن ازهمه صحابه، ابوبکر، عمر، عثمان وپیروان آنها بود.
علوى: سخن خودرا خودت نقض کردى. مگرعلماى منطق نمى گویند: «موجبه جزئیه، نقیض سالبه کلیه است»؟! تو یک مرتبه مى گویى: شیعه همه صحابه را کافر مى داند و بار دیگر مى گویى: شیعه بعضى از صحابه را کافر مى داند.
در اینجا نظام الملک خواست سخنى بگوید; اما دانشمند شیعى به او مهلت نداد و اظهار داشت: اى وزیر بزرگ! هیچ کس حق ورود به بحث را ندارد مگر زمانى که ما از جواب درمانده شویم. در غیر این صورت، مطالب و بحث ها مخلوط خواهد شد و گفتگوها از مسیر خود خارج مى گردد بدون اینکه نتیجه اى بگیریم. آنگاه دانشمند شیعى رو به عباسى کرد و گفت: بنابراین، روشن شد که سخن تو که مى گویى: «شیعه همه صحابه را کافر مى داند» دروغ صریح است.
عباسى نتوانست پاسخى گوید و صورتش از خجالت سرخ گردید. سپس گفت: از این مطلب درگذریم. آیا شما شیعیان به ابوبکر و عمر و عثمان ناسزا مى گویید؟
علوى: برخى از شیعیان به آنها ناسزا مى گویند و برخى دیگر ناسزا نمى گویند.
عباسى: اى علوى! تو از کدامین گروه هستى؟
علوى: من از کسانى هستم که ناسزا نمى گویند; ولى معتقدم کسانى که آنها را لعن مى کنند، داراى دلیل و منطق مى باشند و نیز لعن آن سه نفر، موجب کفر یافسق نمى گردد وحتى جزءگناهان صغیره هم به شمار نمى آید.
عباسى: اى پادشاه! شنیدى که این مرد چه مى گوید؟!
علوى: اى عباسى! برگرداندن روى سخن به پادشاه مغالطه و در اشتباه افکندن است. پادشاه ما را به اینجا دعوت نموده تا دلیل و برهان را داور قرار دهیم; نه زور و قدرت شاه را.
در اینجا شاه به سخن آمد و گفت: آنچه علوى مى گوید صحیح است. اى عباسى! چه جوابى دارى؟
عباسى: روشن است که هر کس صحابه را ناسزا گوید و آنها را لعن نماید کافر است.
علوى: کافر بودن چنین شخصى براى تو روشن است نه براى من. اگر کسى صحابه را از روى دلیل و اجتهاد لعن نماید، چه دلیلى بر کفر اوست؟ آیا قبول دارى که هر کس را که پیامبر لعن نموده باشد سزاوار لعن است؟
عباسى: قبول دارم.
علوى: پیامبر، ابابکر و عمر را لعن نموده است.
عباسى: درکجا آنها را لعن نموده است؟ این تهمتى است بر پیامبر خدا.
داد و فرمود: «لعن الله من تخلّف عن جیش أسامة(2); خدا لعنت کند کسى را که از سپاه اسامه سرپیچى نماید و با او نرود».
ابوبکر و عمر از رفتن با سپاه سرپیچى نمودند; پس لعن پیامبر شامل آنان گردید وهر که را پیامبر لعن نموده باشد، هرمسلمانى مى تواند لعنت کند.
با این سخن، عباسى سر خود را به زیر انداخت و چیزى نگفت.
در این موقع ملک شاه رو به وزیر نمود و سؤال کرد: آنچه علوى گفت صحیح است؟
وزیر: آرى! تاریخ نویسان، این قضیه را نقل کرده اند.
علوى: اگر لعن صحابه حرام است و باعث کفر مى گردد، چرا معاویة بن ابوسفیان را کافر نمى دانید و فاسق و فاجرش نمى شمارید با اینکه او، چهل سال على بن ابى طالب(علیه السلام) را که از صحابه بود لعن مى نمود و این کار، هفتاد سال رواج داشت؟!
ملک شاه: این سخن را به پایان برید و به موضوع دیگرى بپردازید.
عباسى به علوى گفت: یکى از بدعت هاى شما شیعیان این است که به قرآن اعتقادى ندارید.
علوى: نه، این شمایید که قرآن را قبول ندارید و این یکى از بدعت هاى اهل سنت است. شاهد آن، این است که مى گویید: قرآن را عثمان جمع آورى نمود.
از شما مى پرسم آیا پیامبر نسبت به خطر پراکندگى قرآن ناآگاه بود که قرآن را جمع آورى نکرد تا آنکه عثمان آمد و بدین کار اقدام نمود. به علاوه، چگونه قرآن در زمان پیامبر جمع نشده بود در حالى که پیامبر به اصحاب و پیروان خود دستور ختم قرآن داده و فرموده است: «هر که قرآن را ختم کند براى او فلان مقدار اجر و ثواب است»!
آیا ممکن است به ختم قرآن دستور دهند با اینکه پراکنده است و هنوز جمع نشده است؟!
آیا مسلمانان ـ با در اختیار نداشتن تمام قرآن ـ در گمراهى بسر مى بردند تا اینکه عثمان آنها را نجات داد؟!
چون سخن بدینجا رسید ملک شاه رو به وزیر کرد و گفت: آیا این گفته علوى صحیح است که اهل سنت معتقدند قرآن را عثمان جمع آورى نمود؟
وزیر: مفسران و تاریخ نویسان این طور گفته اند.
علوى: اى پادشاه! بدان که شیعه معتقد است قرآن در زمان پیامبر به همین صورت که الان مى بینید جمع آورى شد; نه حرفى از آن کم شد و نه حرفى به آن اضافه شد. اما اهل سنت مى گویند: در قرآن، کم و زیاد شد و آیات آن جابجا گشت و پیامبر آن را جمع نکرد و عثمان پس از آنکه امیر شد و زمام امور را به دست گرفت، اقدام به جمع آورى آن کرد.
عباسى فرصت را غنیمت شمرد و گفت: اى پادشاه، شنیدى که این مرد، عثمان را خلیفه نمى داند و او را امیر مى نامد.
علوى بلافاصله جواب داد: آرى، عثمان خلیفه نبود.
ملک شاه: چرا؟
علوى: چون شیعیان معتقدند خلافت ابوبکر و عمر و عثمان باطل
بوده است.
ملک شاه با تعجب پرسید: براى چه؟
علوى: زیرا عثمان توسط شوراى شش نفره اى به خلافت رسید که عمر آنها را انتخاب کرده بود. البته همه آن شش نفر عثمان را انتخاب نکردند; بلکه دو یا سه نفر با انتخاب او موافق بودند. پس مشروعیت خلافت عثمان از جانب عمر است.(5) عمر هم با وصیت ابوبکر به خلافت رسید. پس مشروعیت خلافت عمر به وصیت ابوبکر است، و به خلافت رسیدن ابوبکر هم به واسطه انتخاب گروه اندکى بود که با شمشیر و زورگویى بدین عمل اقدام کردند. پس مشروعیت خلافت ابوبکر هم به اسلحه و زور بود; به همین جهت عمر درباره او گفته است:
خداوند، مسلمانان را از شرّ آن حفظ نمود. پس هر که دوباره به این روش روى آورد او را به قتل رسانید». خود ابوبکر نیز مى گفت: «أقیلونى فلست بخیرکم وعلىّ فیکم(7); مرا رها کنید! آنگاه که على در بین شماست من بهترین شما نیستم». بنابراین، شیعیان معتقدند که خلافت آن سه نفر از اساس باطل بوده است.
ملک شاه رو به وزیر کرد و گفت: سخنانى که علوى از ابوبکر و عمر نقل کرد، صحیح است؟
وزیر: آرى، مورخان این گونه ذکر کرده اند.
ملک شاه: پس چرا ما آن سه نفر را محترم مى شماریم؟
وزیر: به خاطر پیروى از نیاکانمان.
علوى به شاه گفت: از وزیر بپرس که: آیا حق سزاوار پیروى است یا نیاکان؟ آیا پیروى از گذشتگان و ضدّیت با حق، مشمول این فرموده خداى تعالى نیست: (إنّا وجدنا أبائنا على أمّة وإنّا على آثارهم مقتدون)(8); ما پدران خود را بر آیینى یافتیم و از پى ایشان مى رویم.
ملک شاه رو به علوى کرد و گفت: اگر آن سه نفر خلیفه پیامبر نیستند، پس خلیفه پیامبر خدا کیست؟
علوى: جانشین پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، امام على بن ابى طالب(علیه السلام) است.
ملک شاه: به چه دلیل او جانشین پیامبر است؟
علوى: زیرا پیامبر، او را به عنوان جانشین خود برگزیده است و در موارد زیادى، او را به جانشینى خود معرفى نموده است;(9) از جمله 
هنگامى که مردم را در منطقه اى بین مکه و مدینه که به آن غدیر خم مى گفتند، جمع نمود و دست على را بالا برد و خطاب به مسلمانان فرمود: «من کنت مولاه فهذا علىّ مولاه، اللّهمّ وال من والاه وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله; هر که من مولاى او هستم، على نیز مولاى اوست. خداوندا! دوستداران او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن بدار و یارى کنندگان او را یارى فرما و کسانى که او را واگذارند، واگذار!».
آنگاه از جایگاه خود پایین آمد و به مسلمانان که یکصد و بیست هزار تن بودند، فرمود: «سلّموا على علىّ بإمرة المؤمنین; با عنوان امیر مؤمنان، به على سلام کنید». مسلمانان یکى پس از دیگرى نزد على مى آمدند و مى گفتند: السلام علیک یا أمیر المؤمنین. ابوبکر و عمر هم آمدند و به همان صورت بر آن حضرت سلام دادند. عمر گفت: «السلام علیک یا امیر المؤمنین! بخ بخ لک یا ابن ابى طالب! أصبحت مولاى ومولى کلّ مؤمن ومؤمنة(10); سلام بر تو اى امیرمؤمنان! آفرین، آفرین بر تو اى فرزند ابوطالب! اکنون تو مولاى من و همه مردان و زنان مؤمن گشتى». بنابراین جانشین شرعى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، على بن ابى طالب است.
سخن که بدین جا رسید، ملک شاه به وزیر گفت: آیا آنچه علوى در مورد جانشین پیامبر مى گوید، صحیح است؟
وزیر: آرى، مورخان و مفسران چنین ذکر کرده اند.
ملک شاه دستور داد که سخن را در این موضوع به پایان برند و به موضوع دیگرى بپردازند.
عباسى بحث تحریف قرآن را مطرح کرد و به علوى گفت:
شیعیان قائل به تحریف قرآن مى باشند.
علوى: این گونه نیست; بلکه نزد شما اهل سنت چنین مشهور است که قرآن، تحریف و در آن کم و زیاد شده است.
عباسى: این دروغى آشکار است.
علوى: مگر شما در کتابهایتان روایت نکرده اید که آیاتى درباره«غرانیق» بر پیامبر نازل شد و سپس آن آیات نسخ و از قرآن حذف گردید؟
سخن علوى بر ملک شاه گران آمد و از وزیر پرسید: آیا آنچه علوى ادعا مى کند، صحیح است؟
وزیر: آرى، مفسران این گونه ذکر کرده اند.
ملک شاه: پس چگونه مى توان به قرآن تحریف شده اعتماد نمود؟!
علوى به سخن آمد و گفت: اى پادشاه! ما بدین سخن معتقد نیستیم و این گفته اهل سنت است. بنابراین، قرآن نزد ما قابل اعتماد است; اما به اعتقاد اهل سنت نمى توان بر آن اعتماد نمود.
عباسى به علوى گفت: روایاتى در کتابهاى حدیث شما در این باب وجود دارد و برخى از علمایتان نیز قائل به تحریف شده اند.
علوى: نخست این که احادیثى از این دست در کتاب هاى ما کم است.
دوم این که این احادیث، ساخته و پرداخته دشمنان شیعه است تا چهره شیعه را زشت جلوه دهند و شهرت نیک آنها را خدشه دار کنند.
سوم این که سندهاى این احادیث ضعیف است و راویان آنها مورد وثوق و اطمینان نیستند و آنچه از بعضى از علما نقل شده، قابل اعتنا نیست، و علماى بزرگ و مورد اعتماد ما، قائل به تحریف نمى باشند و گفتارشان همانند گفتار شما اهل سنت نیست که مى گویید خداوند آیاتى را در ستایش بت ها نازل نمود و ـ نعوذ بالله ـ گفت:
«تلک الغرانیق العلى منها الشفاعة ترجى; آنها بت هاى بلندمرتبه اى هستند که از آنها امید شفاعت مى رود».
ملک شاه که از سخنان آن دو، حقیقت را فهمید، گفت: این بحث را واگذارید و به موضوع دیگرى بپردازید.
علوى رو به عباسى کرد و گفت: اهل سنت چیزهایى را به خدا نسبت مى دهند که شایسته عظمت او نیست؟
عباسى: مثل چه؟
علوى: مثلا آنها مى گویند: خدا جسم است و همانند انسان مى خندد و مى گرید و داراى دست، پا، چشم و... است و روز قیامت، پاى خود را در آتش فرو مى برد (تا مردم را فشار دهد و جا براى دیگران باز شود) و بر الاغ خود سوار شده، از آسمانها به آسمان دنیا فرود مى آید.
ساق پاها برهنه مى گردد، و (ید الله فوق أیدیهم)(13); دست خدا بالاى دست هاى آنهاست. در احادیث هم آمده که خدا پاى خود را داخل در آتش فرو مى برد.
علوى: آنچه در باب جسم بودن خداوند در احادیث و روایات آمده، نزد ما باطل است و دروغ و افتراء. زیرا ابوهریره و امثال او بر پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) دروغ مى بستند و این کار به جایى رسید که عمر، ابوهریره را از نقل حدیث منع نمود.
وقتى ملک شاه این سخن را شنید، تعجب کرد واز وزیر پرسید: آیاصحیح است که عمر از نقل حدیث توسط ابوهریره ممانعت بعمل آورده است؟
وزیر: آرى! آنگونه که در تواریخ آمده است او را از نقل حدیث منع نمود.
ملک شاه: در این صورت، چگونه به احادیث ابوهریره اعتماد کنیم؟
وزیر: علما به احادیث او اعتماد کرده اند.
ملک شاه: در این صورت، باید علما از عمر عالم تر باشند، چون عمر، ابوهریره را به خاطر دروغ بستن بر پیامبر، از حدیث گفتن منع کرد، اما علما به احادیث دروغ او عمل مى نمایند.
در اینجا، عباسى رو به علوى کرد و گفت: فرض کن حدیث هایى که در این زمینه رسیده، صحیح نباشد، با آیات قرآن که قطعى است، چه مى کنى؟
علوى: قرآن داراى آیات محکم (صریح و روشن) و متشابه (قابل تأویل) است. آیات محکم ]به تعبیر قرآن[ اصل و اساس قرآن مى باشند ]که آیات دیگر به آنها برگردانیده و با آنها تبیین مى شود[ همچنین آیات قرآن، ظاهر و باطن دارد. بنابراین، از ظاهر آیات محکم پیروى مى کنیم، اما متشابهات را طبق قواعد بلاغت، بر مجاز، کنایه یا تقدیر حمل مى کنیم. در غیر این صورت، معناى آن نه عقلا و نه شرعاً صحیح نیست. براى نمونه، اگر (وجاء ربّک)را طبق ظاهرش معنى کنى، با عقل و شرع، مخالفت کرده اى; چون عقل وشرع مى گویند که خداوند در همه مکانها وجود دارد و هیچ مکانى از او خالى نیست; در حالى که ظاهر آیه، جسم بودن خداوند را مى رساند و هر جسمى هم مکانى دارد. در این صورت، اگر خدا در آسمان باشد زمین از او خالى است و اگر در زمین باشد آسمان از او خالى است و این سخن، از دید عقل و شرع نادرست است.
عباسى در مقابل این منطق رسا، درمانده گردید; به ناچار گفت: من این سخن را قبول ندارم و بر ما لازم است که ظاهر آیات قرآن را مورد عمل قرار دهیم.
علوى: پس با آیات متشابه چه مى کنى؟ علاوه بر آن، تو نمى توانى ظاهر همه آیات قرآن را بپذیرى; چون لازمه آن، این است که رفیق تو، شیخ احمد عثمان، که پهلویت نشسته است (شیخ احمد عثمان، یکى از علماى اهل سنت و نابینا بود) از اهل آتش باشد.
عباسى: چرا؟
علوى: زیرا خداى تعالى مى فرماید: (ومن کان فى هذه أعمى فهو فى الآخرة أعمى وأضلّ سبیلا)(15); کسى که در این جهان، کور باشد، در آخرت نیز کور و گمراه تر است. از آنجا که شیخ احمد در این دنیا، کور و نابیناست در آخرت هم کور و گمراه خواهد بود. سپس رو به شیخ احمد کرد و گفت: شیخ احمد! آیا این مطلب رامى پذیرى؟
شیخ احمد با خشم گفت: هرگز، هرگز! منظور از کور در آیه، منحرف از راه حق و گمراه است نه نابینا.
علوى: اکنون ثابت شد که انسان نمى تواند تمام ظواهر قرآن را بپذیرد.
در این موقع، جدال و بحث درباره ظواهر قرآن شدت یافت و عباسى در مقابل دلیل هاى محکم علوى، از جواب فرو ماند و ملک شاه که حقیقت را فهمید، گفت: این مطلب را واگذارید و به موضوع دیگرى بپردازید.
علوى بحث جبر را پیش کشید و به عباسى گفت: یکى از انحرافها و معتقدات باطل شما اهل سنت این است که مى گویید: خدا مردم را بر انجام گناهان و محرمات مجبور مى کند و سپس آنها را عقاب مى نماید.
عباسى: این مطلب صحیح است; چون خداوند در قرآن مى گوید: (من یضلل الله...)(16); هر که را خدا گمراه نماید، و نیز (طبع الله على قلوبهم)(17); خداوند بر دلهاى آنها مهر زد.
علوى: اما اینکه مى گویى در قرآن هست، جوابش این است که قرآن، مجاز و کنایه دارد که باید آنها را شناخت و طبق آن، آیه را معنى کرد. بنابراین، منظور از ضلالت، این است که خداوند انسان شقى را به حال خود وا مى گذارد تا به گمراهى گراید و این گفته، مثل این است که مى گوییم: «حکومت مردم را فاسد کرد». معناى این جمله این است که آنها را به حال خود رها نمود و توجهى به آنها ننمود. این جواب اول.
مى گردد) یا ناسپاس. و (وهدیناه النجدین)(20); و هر دو راه خیر و شرّ را بدو نمودیم.؟ ]بنابراین، با بودن این آیات روشن، باید آن آیات را به گونه اى معنى کنیم که با اینها منافات نداشته باشد[
سوم این که: عقلا جایز نیست که خداوند، مردم را وادار به معصیت نماید و سپس آنها را به خاطر آن معصیت، مجازات نماید. این عمل از مردمان عادى بعید است; پس چگونه ازخداوند عادل متعال چنین عملى سر مى زند. او منزّه و بسى برتر است از آنچه مشرکان و ستمگران گویند.
ملک شاه به سخن آمد و گفت: هرگز، هرگز! امکان ندارد که خداوند، انسان را بر معصیتى مجبور بنماید و آنگاه او را مجازات کند. این عین ظلم است و خداوند از ظلم و فساد منزّه است. (وأنّ الله لیس بظلام للعبید)(21); و خداوند هرگز به بندگان خود ستم نمى کند. اما من گمان نمى کنم که اهل سنت، به گفته هاى عباسى ملتزم باشند. آنگاه رو به وزیر کرد و پرسید: آیا اهل سنت، بدین گفته ها معتقد مى باشند؟
وزیر: آرى، مشهور بین اهل سنت همین است.
ملک شاه: چگونه قائل به چیزى هستند که مخالف عقل است؟
وزیر: آنها داراى توجیه و استدلال مى باشند.
ملک شاه: هر چه توجیه و استدلال کنند نامعقول است و من چیزى جز رأى علوى را قبول ندارم که مى گوید: خداوند کسى را به کفر و گناه مجبور نمى کند.
علوى بحث دیگرى را پیش کشید و به عباسى گفت: اهل سنت مى گویند که رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) در نبوت خود شک داشت.
عباسى: این دروغى آشکار است.
علوى: مگر شما در کتاب هایتان روایت نکرده اید که پیامبر فرمود: «ما أبطأ علیّ جبرئیل مرّة إلاّ وظننت أنّه نزل على ابن الخطّاب(22); هیچ گاه جبرئیل براى آمدن نزد من تأخیر نکرد مگر اینکه گمان بردم بر عمر بن خطاب نازل شده است». با اینکه مى دانیم آیات بسیارى دلالت دارد که خداوند از پیامبرش محمد(صلى الله علیه وآله وسلم) بر نبوتش پیمان گرفته است.
ملک شاه که از شنیدن این حدیث در شگفت شد، رو به وزیر کرد و گفت: آیا این گفته علوى که این حدیث در کتابهاى اهل سنت وجود دارد، صحیح است؟
وزیر: آرى، در بعضى کتابها وجود دارد.
ملک شاه: این عین کفر است.
علوى مطلب دیگرى را مطرح کرد و به عباسى گفت: اهل سنت در کتابهاى خود نقل کرده اند که پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) عایشه را بر شانه هاى خود نشانده بود تا با تماشاى طبل زنان و شیپورزنان تفریح نماید.(23) آیا این مطالب شایسته مقام پیامبر و جایگاه والاى اوست؟
عباسى: اینها ضررى ندارد.
علوى: آیا تو که مردى عادى هستى چنین مى کنى؟ آیا حاضر هستى همسرت را بر شانه هایت بنشانى تا به تماشاى مطربها و طبل زنان بپردازد و از آن لذت ببرد؟
ملک شاه: کسى که در پایین ترین مرتبه حیا و غیرت باشد بدین عمل راضى نمى گردد تا چه رسد به پیامبر که الگوى حیا و غیرت و ایمان است. آیا صحیح است که این مطلب در کتابهاى اهل سنت وجود دارد؟
وزیر: آرى، در بعضى از کتابها وجود دارد.
ملک شاه: چگونه به پیامبرى ایمان داشته باشیم که خود در نبوتش شک دارد؟
عباسى: این روایت را باید تأویل و توجیه نمود.
علوى: آیا این روایت قابل تأویل و توجیه است؟ اى پادشاه، آیا متوجه شدى که اهل سنت، به این مطالب باطل و خرافات معتقد مى باشند.
عباسى: منظور تو از مطالب باطل و خرافات چیست؟
علوى: قبلا گفتم که شما مى گویید:
1. خدا همانند انسان، داراى دست، پا، حرکت و سکون است.
2. قرآن، تحریف و کم و زیاد شده است.
3. رسول خدا عملى را انجام مى دهد که حتى مردم عادى هم انجام نمى دهند، از قبیل نشانیدن عایشه بر شانه هایش.
4. پیامبر در نبوت خود شک مى کرد.
5. کسانى که پیش از على بن ابى طالب(علیه السلام) به حکومت رسیدند، براى اثبات حکومت خود، به شمشیر و زور متکى بودند و مشروعیتى ندارند.
6. کتابهایتان از ابوهریره و امثال او از جعل کنندگان و سازندگان حدیث، روایت نقل کرده اند.
ملک شاه: این موضوع را واگذارید و به مطلب دیگرى بپردازید.
علوى بحث دیگرى را پیش کشید و گفت: همچنین اهل سنت مطالبى را به پیامبر نسبت مى دهند که حتى انسان عادى آن را انجام نمى دهد.
عباسى: مثل چه؟
علوى: مثلا مى گویند سوره «عبس وتولى» درباره پیامبر نازل گردید.
عباسى: چه اشکالى دارد؟
و برجسته هستى. و (ما أرسلناک إلاّ رحمة للعالمین)(25); و تو را جز رحمت براى جهانیان نفرستادیم. آیا عاقلانه است پیامبر که خداوند او را به خُلق عظیم و رحمت عالمیان توصیف مى کند با آن مؤمن نابینا، آن برخورد غیر انسانى را انجام دهد؟
ملک شاه: عاقلانه نیست که این عمل از پیامبر انسانیت و نبى رحمت سر زند. ولى ـ اى علوى ـ این سوره درباره چه کسى نازل شد؟
علوى: در احادیث صحیح خاندان پیامبر (که قرآن در بیوت آنها نازل شده) آمده که این سوره درباره عثمان بن عفان نازل شد. بدین صورت که ابن ام مکتوم که فردى نابینا بود، بر عثمان وارد شد و او روى خود را از او گردانید و پشتش را به وى کرد. به دنبال این عمل، آیات فوق نازل شد که (عبس وتولّى * أن جاءه الأعمى)(26); روى ترش داشت و پشت گردانید وقتى که نابینایى نزد او آمد.
در این هنگام سید جمال الدین، یکى از دانشمندان شیعه که در جلسه حاضر بود وارد گفتگو شد و اظهار داشت: درباره این سوره براى من جریانى اتفاق افتاد و آن این بود که یکى از علماى مسیحى به من گفت: پیامبر ما حضرت عیسى، از پیامبر شما محمد افضل است.
گفتم: براى چه؟
گفت: زیرا پیامبر شما داراى اخلاق بدى بود، او در مقابل افراد نابینا، چهره درهم مى کشید و به آنها پشت مى کرد; در حالى که پیامبر ما حضرت عیسى داراى اخلاق نیکو بود و مبتلایان به خوره و پیسى را شفا مى داد.
گفتم: اى مسیحى، ما شیعیان معتقدیم که این سوره درباره عثمان بن عفان نازل شده نه پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و پیامبر ما حضرت محمد(صلى الله علیه وآله وسلم) داراى اخلاق نیک و خصلت هاى پسندیده بود و خداوند درباره اش فرمود: (وإنّک لعلى خلق عظیم) و نیز فرمود: (ما أرسلناک إلاّ رحمة للعالمین).
عالم مسیحى گفت: آن مطلب را ازیکى ازسخنرانان مسجد بغدادشنیدم.
علوى در دنباله سخن سید جمال الدین اضافه کرد: نزد ما چنین مشهور است که بعضى از راویان ناصالح و دین فروش، این قصه را به پیامبر نسبت داده تا عثمان را از آن تبرئه نمایند. شگفتا! اینها به خدا و پیامبرش دروغ بستند تا خلفا و سردمداران خود را پاک نمایند.
ملک شاه: این مطلب را رها کنید و به موضوع دیگرى بپردازید.
عباسى با طرح مطلب دیگرى، به علوى گفت: شیعیان، ایمان خلفاى سه گانه را انکار مى کنند و این مطلب صحیح نیست; زیرا اگر آنها مؤمن نبودند چگونه پیامبر به دامادى آنها درآمد؟!
علوى: شیعه معتقد است که آن سه نفر، با قلب و باطن خود ایمان نیاورده بودند هر چند در ظاهر و به زبان، اسلام را قبول کرده بودند. پیامبر عظیم الشأن هم، اسلام هر کسى را که شهادتین مى گفت قبول مى نمود و لو آنکه در واقع منافق بود و با آنها همانند مسلمانان رفتار مى نمود، پس نسبت دامادى بین آنها و پیامبر، از همین باب است.
عباسى: دلیل بر عدم ایمان ابوبکر چیست؟
علوى: ادلّه قطعى بر این مطلب بسیار است. از جمله اینکه او در موارد بسیارى به پیامبر خیانت ورزید. یکى در جریان لشکر اسامه است که از دستور پیامبر سرپیچى کرده; در حالى که قرآن، ایمان افرادى را که با پیامبر مخالفت مى کنند نفى نموده است، خداوند تعالى مى فرماید: (فلا وربّک لا یؤمنون حتى یحکّموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فى أنفسهم حرجاً مما قضیت ویسلّموا تسلیماً)(27); به پروردگارت سوگند، که آنها ایمان نمى آورند مگر اینکه در اختلافات خود، تو را به داورى طلبند; سپس از حکمى که کرده اى در دلهایشان احساس ناراحتى نکنند و کاملا تسلیم باشند. ابوبکر از دستور پیامبر سرپیچى کرد و با فرمان او مخالفت نمود، پس آیه اى که ایمان مخالفان را نفى مى کند شامل حال اوست.
علاوه بر آن، پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) کسانى را که از سپاه اسامه تخلف ورزند لعنت نمود و قبلا گفتیم که ابوبکر از سپاه اسامه تخلّف نمود. حال، آیا پیامبر خدا مؤمن را لعنت مى نماید؟ قطعاً نه.
کلام علوى که به این جا رسید، ملک شاه گفت: در این صورت، گفته علوى که او ایمان نداشت، صحیح است.
وزیر: اهل سنت براى سرپیچى او توجیهاتى دارند.
ملک شاه: آیا توجیه، حرمت سرپیچى از دستور پیامبر را برطرف مى سازد؟ اگر باب توجیه را باز کنیم هر مجرمى براى جرائم و گناهان خود توجیهاتى خواهد آورد. سارق مى گوید: چون فقیر بودم دزدى کردم; شراب خوار مى گوید: چون بسیار مغموم بودم شراب خوردم; و زناکار مى گوید... و در این صورت، نظم اجتماع به هم مى خورد و مردم بر گناهان جرى مى شوند. نه... نه... توجیهات بدرد ما نمى خورد.
در اینجا صورت عباسى سرخ شد و متحیر ماند چه بگوید و بالاخره با لکنت زبان گفت: دلیل بر عدم ایمان عمر چیست؟
علوى: دلایل بى ایمانى عمر بسیار است. یکى اینکه خود او تصریح بر عدم ایمان خود کرده است.
عباسى: در کجا؟
علوى: آنجا که گفت: «ما شککت فى نبوّة محمد مثل شکّ یوم الحدیبیة(28); هیچ گاه مانند روز حدیبیه در نبوت محمّد شک نکردم». این سخن وى دلالت دارد که او دائماً در نبوت پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) شک و تردید داشته است و شک او در روز حدیبیه، بیشتر و عمیق تر و بزرگتر از مواقع دیگر بوده است. در این صورت ـ اى عباسى ـ تو را به خدایت سوگند! به من بگو آیا کسى که همیشه در نبوت پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) شک دارد، مؤمن شمرده مى شود؟
عباسى ساکت ماند و از خجالت سر خود را به زیر افکند.
در این موقع ملک شاه رو به وزیر کرد و پرسید: آیا سخن علوى صحیح است که عمر چنین گفته است؟
وزیر: راویان این گونه ذکر کرده اند.
ملک شاه: عجیب است! ... جدّاً عجیب است! من عمر را از سبقت گیرندگان به اسلام مى شمردم و ایمان او را ایمانى نمونه مى دانستم، اما اکنون روشن شد که در اصل ایمان او شک و شبهه وجود دارد.
عباسى که مى دید شاه از سخنان علوى تأثیر پذیرفته، اظهار داشت: شتاب نکن اى پادشاه و بر عقیده خود استوار باش و سخنان این علوى دروغگو تو را نفریبد!
ملک شاه روى خود را از عباسى گرداند و با ناراحتى گفت: وزیر ما نظام الملک مى گوید علوى در گفتار خود صادق است و سخن عمر در کتابها آمده است و این ابله مى گوید او دروغگوست. آیا این عین عناد و دشمنى نیست؟
سکوتى هولناک بر مجلس سایه انداخت، ملک شاه به خشم آمد و از سخنان عباسى، آرامش و قرار از دست داد، عباسى و دیگر علماى اهل سنت هم سربه زیر افکندند، وزیر هم درسکوت فرورفت.
تنها علوى سرفرازانه، به چهره پادشاه مى نگریست تا نتیجه را ببیند!
لحظات سختى بر عباسى گذشت. از شدت خجالت، آرزو مى کرد زمین دهان باز کند و او را ببلعد یا ملک الموت جانش را بگیرد. چه اینکه بطلان مذهب او و خرافه بودن اعتقادش در برابر پادشاه و وزیر و دیگر علما و سران آشکار گشته بود. امّا... چه کند؟ پادشاه براى پرسش و پاسخ و شناخت حق از باطل از او دعوت به عمل آورده بود. از همین رو، نیروى خود را جمع نمود و سرش را بالا آورد و گفت:
ـ اى علوى! چگونه مى گویى که عثمان، ایمان قلبى نداشت در حالى که پیامبر، دو دختر خود رقیه و ام کلثوم را به ازدواج او درآورده بود؟
علوى: دلایل بى ایمانى او بسیاراست وکافى است به این موارد اشاره کنم:
مسلمانان ـ که صحابه نیز در میان آنها بودند ـ علیه او اجتماع کردند و او را کشتند و شما خود روایت کرده اید که پیامبر فرمود: «امت من بر خطا اجتماع نمى کنند». پس آیا مسلمانان ـ که صحابه نیز در میان آنها بودند ـ بر قتل شخص مؤمن اجتماع مى کنند؟
دیگر اینکه عایشه او را به یهود تشبیه و مانند مى کرد و به قتلش فرمان مى داد و مى گفت: «اقتلوا نعثلا فقد کفر، اقتلوا نعثلا قتله الله...(29); نعثل ـ که اسم مردى یهودى بود ـ را بکشید که به تحقیق کافر گشته است! نعثل را بکشید! خدا او را بکشد! دور باد نعثل از رحمت خدا و هلاک باد!».
همچنین عثمان، عبد الله بن مسعود، صحابى بزرگوار پیامبر را به حدّى کتک زد که دچار بیمارى فتق شد و بسترى گردید تا از دنیا رفت.
نیز عثمان، ابوذر غفارى صحابى والامقام پیامبر را که آن حضرت درباره اش فرمود: «ما أظلّت الخضراء ولا أقلّت الغبراء على ذى لهجة أصدق من أبى ذر; آسمان سایه نیفکنده و زمین دربر نگرفته است کسى را که راستگوتر از ابوذر باشد» تبعید نمود. او را یک یا دو مرتبه از مدینه به شام فرستاد و سپس به ربذه ـ که منطقه خشک و بى آب و علفى بین مکه و مدینه بود ـ تبعید نمود، تا اینکه ابوذر از تشنگى و گرسنگى در آنجا از دنیا رفت و در همان زمان، بیت المال در اختیار عثمان بود و اموال را بین خویشاوندان اموى و مروانى خود تقسیم مى نمود.
ملک شاه رو به وزیر کرد و پرسید: آیا علوى در گفتار خود صادق است؟
وزیر: این قضایا را مورخان آورده اند.
ملک شاه: پس چگونه مسلمانان او را بعنوان خلیفه برگزیدند؟
وزیر: عثمان توسط شورا به خلافت انتخاب گردید.
علوى از کلام وزیر برآشفت و گفت: در جواب شتاب مکن اى وزیر، و چیزى که صحیح نیست مگو!
ملک شاه با تعجّب پرسید: اى علوى، چه مى گویى؟
علوى: وزیر در سخن خود به خطا رفت. عثمان به حکومت نرسید مگر به وصیت عمر و انتخاب تنها سه نفر منافق که عبارت بودند از طلحه، سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن عوف. آیا این سه منافق، آراى تمام مسلمانان را منعکس مى کردند؟
همچنین کتب تاریخ آورده اند که این سه نفر هم، وقتى دیدند عثمان طغیان مى کند و حرمت اصحاب رسول خدا را نگه نمى دارد و در امور مسلمانان با کعب الاحبار یهودى مشورت مى نماید و اموال مسلمانان را میان بنى مروان تقسیم مى کند، از او برگشتند و مردم را به کشتن عثمان تحریک نمودند.
ملک شاه به وزیر گفت: آیا سخنان علوى صحیح است؟
وزیر: آرى، مورخان چنین آورده اند.
ملک شاه: پس چگونه گفتى که او بواسطه شورا به خلافت رسید؟
وزیر: منظور من از شورا، شور کردن همان سه نفر بود!
ملک شاه: آیا انتخاب سه نفر، شورا نامیده مى شود.
وزیر: پیامبر به آن سه نفر، بشارت بهشت داده بود.
علوى با شنیدن این سخن از وزیر برآشفت و گفت: صبر کن اى وزیر، آنچه صحیح نیست بر زبان نیاور. حدیث «عشره مبشره»، دروغ و افتراى بر رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) مى باشد.
عباسى: چگونه این روایت را دروغ مى شمارى در حالى که راویان موثق آن را نقل کرده اند.
علوى: دلایل بسیارى بر دروغ بودن این روایت و باطل بودن آن وجود دارد که من سه دلیل را ذکر مى کنم:
اول: چگونه پیامبر به طلحه که او را اذیت نموده است بشارت بهشت مى دهد؟ چنانکه برخى از مفسران و مورخان آورده اند که طلحه گفت: «هرگاه پیامبر از دنیا برود با همسران او ازدواج مى کنیم» یا گفت «با عایشه ازدواج مى کنم». پس این سخن به گوش پیامبر رسید و از آن رنجیده خاطر و ناراحت گردید و خداوند این آیه را نازل فرمود:
(وما کان لکم أن تؤذوا رسول الله ولا أن تنکحوا أزواجه من بعده أبداً إنّ ذلکم کان عند الله عظیماً)(31); و شما حق ندارید رسول خدا را آزار دهید و همسرانش را پس ازاو به همسرى گیرید که این کار نزد خدا همواره گناهى بزرگ است.
دوم: طلحه و زبیر با على بن ابى طالب جنگیدند در حالى که پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) در حق على فرمود: «یا على حربک حربى وسلمک سلمى(32); اى على! جنگ تو، جنگ من و صلح تو، صلح من است».
و نیز فرمود: «من أطاع علیاً فقد أطاعنى ومن عصى علیاً فقد عصانى(33); هر کسى از على اطاعت کند مرا اطاعت نموده و هر کسى نافرمانى اش کند مرا نافرمانى کرده است».
و نیز فرمود: «علىّ مع القرآن والقرآن مع على لن یفترقا حتى یردا علىّ الحوض(34); على با قرآن است و قرآن با على، آن دو هیچ گاه از هم جدا نشوند تا سر حوض کوثر بر من وارد شوند».
و نیز فرمود: «على مع الحقّ والحقّ مع على یدور معه الحق حیثما دار(35); على با حق است و حق با على، هر کجا على بچرخد حق با او بچرخد (على(علیه السلام) حق مدار و مدار حق است)».
بنابراین، آیا کسى که پیامبر را عصیان کرده و با او جنگیده، در بهشت است؟ آیا جنگ کننده با حق و قرآن، مؤمن است؟
سوم: طلحه و زبیر در قتل عثمان شرکت داشتند، آیا ممکن است که عثمان و طلحه و زبیر همگى در بهشت باشند با اینکه برخى از آنها با بعضى دیگر جنگید؟ و پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) در حدیثى فرمود: «القاتل والمقتول کلاهما فى النار; قاتل و مقتول هر دو در آتش مى باشند».
ملک شاه متعجّبانه از وزیر پرسید: آیا تمام سخنان علوى صحیح است؟
در اینجا وزیر ساکت شد و چیزى نگفت.
عباسى و همراهانش هم ساکت شدند و چیزى بر زبان نیاوردند. چه بگویند؟ آیا حق را بگویند؟ مگر شیطان اجازه مى دهد که آنها به حق اعتراف نمایند؟ آیا نفس اماره راضى مى شود که در برابر حقیقت و واقعیت خاضع شود؟ آیا گمان مى برى اعتراف به حق، کار آسان و راحتى است؟
هرگز! جدّاً کار مشکلى است! چرا که لازمه اش پایمال کردن تعصبات جاهلانه و مخالفت با هواهاى نفسانى است در حالى که مردم ـ جز مؤمنان که بسیار اندکند ـ پیروان هوا وهوس وامور باطلند.
... علوى سکوت را شکست و گفت:
اى پادشاه! وزیر، عباسى و همه علماى اهل سنت به درستى گفتار و حقانیت سخنان من آگاهند و اگر سخنان مرا انکار کنند، بدون شک، دانشمندانى در بغداد هستند که بر صداقت، درستى و حقانیت سخنان من گواهى مى دهند و در کتابخانه این مدرسه، کتابهایى وجود دارد که به درستى گفتار من شهادت مى دهد... پس اگر اینها به درستى سخن من اعتراف نمایند که چه بهتر، در غیر این صورت، همین الان من آماده هستم که کتابها و مصادر و شهود را حاضر نمایم.
ملک شاه رو به وزیر نمود و پرسید: آیا سخن علوى که مى گوید کتابها و مصادر، به درستى گفتار و صداقت سخن او تصریح دارند، صحیح است؟
وزیر: آرى! سخنان او صحیح است.
ملک شاه: پس چرا در ابتدا سکوت نمودى؟
وزیر: زیرا من دوست ندارم که در اصحاب پیامبر خدا طعن زنم و بر آنها ایراد گیرم!
علوى سخن وزیر را رد کرد و گفت: عجیب است! تو دوست ندارى به آنها ایراد گیرى در حالى که خدا و رسول او از آن کراهت ندارند. خداى تعالى بعضى از صحابه را به عنوان منافق معرفى کرده و به پیامبرش دستور داده با آنها جنگ نماید چنانکه با کفار مى جنگد و پیامبر هم شخصاً بعضى از اصحاب خود را لعن نمود.
وزیر: اى علوى، مگر این سخن علما را نشنیده اى که «همه اصحاب پیامبر عادل مى باشند»؟
علوى: این سخن را شنیده ام; اما مى دانم که دروغ و افترا است. زیرا چگونه ممکن است همه اصحاب پیامبر عادل باشند در حالى که برخى را خداوند و برخى دیگر را پیامبر لعنت نموده است و برخى اصحاب، برخى دیگر را لعنت کرده اند و گروهى از آنها با گروهى دیگر جنگیده اند و بعضى از ایشان، برخى دیگر را ناسزا گفته و جمعى از آنها جمعى دیگر را به قتل رسانیده اند.
در اینجا عباسى که همه درها را به روى خود بسته دید، از در دیگرى وارد شد و گفت: پادشاها! به این علوى بگو اگر خلفا ایمان نداشتند، چگونه مسلمانان آنها را به عنوان خلیفه برگزیدند و به ایشان اقتدا کردند؟
علوى در جواب سخن عباسى گفت:
نخست این که: همه مسلمانان، آنها را به خلافت نپذیرفته اند. و تنها اهل سنت آنها را قبول دارند.
دوم این که: کسانى که به خلافت آنها اعتقاد دارند، دو گروهند:
1 ـ جاهل. 2 ـ معاند.
همچنین مى فرماید: (سواء علیهم أ أنذرتهم أم لم تنذرهم لا یؤمنون)(37); براى آنان تفاوتى نمى کند که آنان را (از عذاب الهى) بترسانى یا نترسانى، ایمان نخواهند آورد.
سوم این که: کسانى که آنها را به عنوان خلیفه برگزیدند در انتخاب خود خطا کردند همان گونه که مسیحیان در اعتقاد خود که مسیح را پسر خدا دانستند و گفتند: «المسیح ابن الله» و نیز یهودیان که عزیر را پسر خدا پنداشتند و گفتند: «عزیر ابن الله»، به خطا رفتند.
انسان باید از خدا و رسول اطاعت کند و پیرو حق باشد; نه پیرو مردم گرچه به خطا رفته باشند و به باطل گرویده باشند. همچنان که خداوند مى فرماید: (أطیعوا الله وأطیعوا الرسول)(38); از خدا و پیامبرش اطاعت نمایید!
ملک شاه که به حقیقت رسید، گفت: این سخن را واگذارید و به موضوع دیگرى بپردازید.
علوى به عباسى گفت: یکى دیگر از اشتباهات اهل سنت، این است که على بن ابى طالب(علیه السلام) را رها کرده و پیرو سخن گذشتگان خود شدند.
عباسى: چرا این کار اشتباه مى باشد؟
علوى: چون پیامبر على بن ابى طالب(علیه السلام) را براى جانشینى خود تعیین کرده بود; نه آن سه نفر را. آنگاه رو به شاه کرد و ادامه داد:
اى پادشاه، اگر کسى را براى جانشینى خود تعیین نمایى، آیا لازم است که وزیران و دولتمردان از فرمان تو تبعیت نمایند یا اینکه مى توانند جانشین تو را عزل و دیگرى را به جانشینى تو تعیین کنند؟
ملک شاه: البته لازم است از کسى که من به جانشینى خود تعیین کرده ام پیروى نمایند و فرمان مرا درباره او اطاعت کنند.
علوى: شیعیان همین طور عمل کرده اند. آنها پیرو خلیفه اى شده اند که پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) به دستور خداى متعال او را معین کرده است و او على بن ابى طالب(علیه السلام) است و غیر او را واگذاشته اند.
عباسى به دفاع از کرده اهل سنت پرداخت و گفت: على بن ابى طالب شایسته خلافت نبود; چون سن او کم بود. دیگر این که در جنگ ها، بزرگان و دلیران عرب را کشته بود; لذا عرب، خلافت او را گردن نمى نهاد. برخلاف او، ابوبکر عمر بسیارى داشت و در جنگ ها، کسى را نکشته بود!
پیامبرش امرى را لازم بدانند، اختیارى (در برابر فرمان خدا) داشته باشد، و هر کس خدا و رسولش را نافرمانى کند به گمراهى آشکارى گرفتار شده است. ؟ ! و مگر خداى سبحان نفرموده: (یا أیّها الذین آمنوا استجیبوا لله وللرّسول إذا دعاکم لما یحییکم)(40); اى کسانى که ایمان آورده اید، چون خدا و پیامبر شما را به چیزى فراخوانند که به شما حیات مى بخشد، آنان را اجابت کنید. ؟ !
عباسى: هرگز! من نگفتم که مردم از خدا و رسول او داناترند.
علوى: در این صورت، کلام تو دیگر جایى ندارد. زیرا اگر خدا و پیامبر شخصى را براى خلافت و امامت برگزینند، لازم است از او پیروى کنى; چه مردم او را بپسندند و چه نپسندند.
عباسى: شایستگى هاى على بن ابى طالب براى خلافت کم بود.
علوى: نخست این که: معناى سخن تو این است که خداوند، على بن ابى طالب را به درستى نمى شناخت و از کمى امتیازات او اطّلاعى نداشت که او را به خلافت برگزید و این کفرى آشکار است.
دوم این که: واقعیت این است که شرائط و ویژگیهاى خلافت و امامت به طور کامل در على بن ابى طالب(علیه السلام) جمع گشته بود، در حالى که این امتیازات در دیگران اصلا وجود نداشت.
عباسى: آن ویژگیها چه بود؟
علوى: ویژگیها و امتیازات على(علیه السلام) بسیار است، نخستین امتیازش این بود که از جانب خدا و پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) براى خلافت تعیین شده بود.
دیگر اینکه در همه زمینه ها از همه صحابه عالم تر و داناتر بود، چنانکه پیامبر درباره اش فرمود: اقضاکم علی ، آگاهترین شما به امر قضاوت علی است و عمر بن خطاب هم می گوید: اقضانا علی(42)، داناترین ما در امر قضاوت، على است». همچنین پیامبر فرمود: «أنا مدینة العلم وعلىّ بابها فمن أراد المدینة والحکمة فلیأت الباب(43); من شهر علمم و على دروازه آن; پس هر کس بخواهد به شهر علم و حکمت درآید باید از دروازه آن وارد شود».
و خود آن حضرت مى فرماید: «علّمنى رسول الله ألف باب من العلم یفتح لى من کل باب ألف باب; پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم)هزار باب علم را به من آموخت که از هر باب، هزار باب دیگر فراروى من گشوده شد». بدیهى است که عالم مقدم بر جاهل است چنانکه خداوند مى فرماید: (هل یستوى الذین یعلمون والذین لا یعلمون)(44); آیا کسانى که مى دانند با کسانى که نمى دانند برابرند.
ویژگی سوم این که : آن حضرت از دیگران بی نیاز بود و در احکام به دیگران رجوع نمی کرد ولی دیگران محتاج ایشان بودند و در پیشامدها به او رجوع می کردند . مگر ابوبکر نگفته است اقیلونی فلست بخیرکم و علی فیکم (45) مرا رها کنید که من بهترین شما نیستم در حالی که علی بن ابیطالب در میان شماست. مگر عمر بیش از هفتاد مرتبه نگفت: لولا علی لهلک عمر(46) اگر علی نبود عمر هلاک می گشت. و : لاابقانی الله لمعضلة لست فیها یا ابا الحسن اى ابوالحسن، خدا مرا در مشکلى که تو براى حلّ آن حضور ندارى، باقى نگذارد».
و: «لا یفتینّ أحد فى المسجد وعلىّ حاضر(47); آن گاه که على در مسجد حضور دارد، کسى دیگر حق ندارد فتوا دهد».
چهارمین امتیاز اینکه: على بن ابى طالب(علیه السلام) هیچ گاه خدا را معصیت ننمود و غیر خدا را نپرستید و در سراسر زندگى خود، براى بتها سجده نکرد; ولى آن سه نفر، خدا را عصیان و غیر او را پرستش و براى بتها هم سجده کرده بودند و خداى تعالى مى فرماید: (لا ینال عهدى الظالمین)(48); عهد و پیمان من به ظالمان نمى رسد. بدیهى است که گنهکار، ظالم است; پس شایسته رسیدن به عهد خدا، یعنى نبوت و خلافت نیست.
ویژگى پنجم على بن ابى طالب این است که: فکرى سلیم، عقلى بزرگ و رأیى درست و مستقیم داشت که از اسلام، سرچشمه مى گرفت; در حالى که دیگران آرائى نادرست داشتند که از شیطان نشأت مى گرفت. از همین رو، ابوبکر مى گفت: «إنّ لى شیطاناً یعترینى(49): من شیطانى دارم که ملازم من است و پیوسته به سراغم مى آید». و عمر هم در جاهاى زیادى با پیامبر مخالفت نمود. عثمان نیز، فردى سست رأى و سست اراده بود که اطرافیان نابابش در او تأثیر و نفوذ داشتند; مانند وزغ بن وزغ (مروان بن حکم) که پیامبر، او و نسلش را جز مؤمنان لعنت کرد و کعب الاحبار یهودى و...
ملک شاه که به شگفت آمده بود، رو به وزیر کرده، پرسید: آیا درست است که ابوبکر گفته من شیطانى دارم که ملازم من است و پیوسته مرا فرو مى گیرد.
وزیر: این مطلب در کتابها وجود دارد.
ملک شاه: آیا صحیح است که عمر با پیامبر مخالفت مى کرد؟
وزیر: باید از علوى بپرسیم که منظورش از این سخن چه بود؟
علوى: علماى اهل سنت در کتابهاى معتبر آورده اند که عمر در موارد زیادى، رأى پیامبر را نپذیرفت و با آن حضرت مخالفت نمود از جمله:
1. زمانى که پیامبر مى خواست بر جنازه عبد الله بن اُبىّ نماز گزارد، عمر با تندى و درشتى بر پیامبر اعتراض کرد به طورى که پیامبر از آن رفتار رنجیده خاطر شد، در حالى که خداوند مى فرماید: (والذین یؤذون رسول الله لهم عذاب الیم)(51); کسانى که پیامبر خدا را آزار دهند عذاب دردناکى برایشان خواهد بود.
2. آنگاه که پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) دستور داد بین عمره تمتع و حج تمتع فاصله و جدایى انداخته شود و اجازه داد که زن و شوهر بین عمره و حج، نزدیک هم آیند، عمر با عبارت زننده اى به پیامبر اعتراض نمود و گفت: «أ نحرم ومذاکیرنا تقطر منیاً؟». پیامبر در جوابش فرمود: هرگز به این حکم ایمان نخواهى آورد. پیامبر با این جمله فهماند که عمر از کسانى است که به بعضى از احکام ایمان دارد و بعضى را انکار مى کند.
پیامبر را تعطیل نمود و زنا و گناهان زشت را رواج داد و در نتیجه، مشمول این آیه گردید: (ومن لم یحکم بما انزل الله فأولئک هم الکافرون... الظالمون... الفاسقون)(54); هر کس به موجب آنچه خداوند نازل فرموده، حکم نکند (و از پیش خود احکامى را ابداع و اعلام کند)، پس از کافران... ستمکاران... و فاسقان مى باشد.
4. در صلح حدیبیه چنانکه گذشت. و دیگر مواردى که عمر با پیامبر خدا مخالفت مى کرد و او را با درشتى سخنش آزار مى داد.
ملک شاه: حقیقت این است که من هم، ازدواج موقت را نمى پسندم.
علوى: آیا قبول دارى که این، یک حکم شرعى اسلامى است یا نه؟
ملک شاه: نه، قبول ندارم.
علوى: پس معناى آیه (فما استمتعتم به منهنّ فآتوهنّ أجورهنّ) و نیز معناى این گفته عمر: «متعتان کانتا على عهد رسول الله وأنا أحرمهما وأعاقب علیهما» چیست؟ آیا قول عمر بیانگر این نیست که متعه زنان در زمان پیامبر و زمان ابوبکر و نیز بخشى از زمان خود عمر، جایز و مورد عمل بوده است تا اینکه عمر آن را ممنوع و از آن جلوگیرى کرد؟ علاوه بر آن، دلایل دیگرى بر جواز آن وجود دارد. اى پادشاه! عمر خودش متعه مى کرد و عبد الله بن زبیر هم از متعه به وجود آمد.
ملک شاه که بین خواهش نفس و قبول دلیل درمانده بود، به وزیرش گفت: نظام الملک! تو چه مى گویى؟
وزیر: دلایل علوى، صحیح و بدون ایراد است; ولى چون عمر آن را ممنوع کرده، بر ما لازم است آن را بپذیریم.
رسول الله أسوة)(57); مسلّماً براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نیکویى مى باشد.؟ و مگر این حدیث مشهور را نشنیده اى: «حلال محمد(صلى الله علیه وآله وسلم) حلال إلى یوم القیامة وحرام محمد(صلى الله علیه وآله وسلم) حرام إلى یوم القیامة; حلال رسول خدا تا روز قیامت حلال، و حرام رسول خدا تا روز قیامت حرام خواهد بود»؟
ملک شاه که هنوز دلش آرام نگرفته بود، گفت: من به تمام احکام اسلام، ایمان دارم; ولى حکمت مشروعیتِ متعه را نمى فهمم؟ آیا یکى از شما رغبت مى کند که دختر یا خواهر خود را چند ساعتى در اختیار مردى قرار دهد؟ آیا این زشت نیست؟
علوى: چه مى گویى اى پادشاه! آیا انسان رغبت مى کند که دختر یا خواهر خود را به عقد دائمى مردى درآورد که مى داند یک ساعت بعد از بهره گیرى از او، وى را طلاق مى دهد؟
ملک شاه: این کار را نمى پسندم.
علوى: اما اهل سنت، معتقدند که این عقد دائم و طلاق پس از آن، صحیح است! پس فرقى بین ازدواج موقت و ازدواج دائم وجود ندارد، جز اینکه ازدواج موقت به تمام شدن مدت تعیین شده، پایان مى پذیرد ولى ازدواج دائم با طلاق. به دیگر سخن، ازدواج موقت مانند اجاره است و ازدواج دائم مانند ملکیت، که اجاره با پایان گرفتن مدت، از بین مى رود و ملکیت با فروختن و... بنابراین، قانون ازدواج موقت، بدون ایراد و صحیح است; چرا که برطرف کننده نیاز جسم است همان گونه که قانون ازدواج دائم که با طلاق به هم مى خورد، بى ایراد و درست است.
اى پادشاه، اکنون از تو سؤالى دارم: در مورد زنان بیوه اى که شوهر خود را از دست داده اند و کسى به خواستگارى آنان نمى آید، چه مى گویى؟ آیا ازدواج موقت، تنها راه حل براى حفظ آنها از فساد و گناه نیست؟ و چه مى گویى در مورد جوانان و مردانى که شرائط به ایشان اجازه ازدواج دائم نمى دهد؟ آیا ازدواج موقت، تنها راه حل براى رهایى از نیروى سرکش جنسى و حفظ از گناه نیست؟ آیا ازدواج موقت از زنا و لواط و عادات زشت بهتر نیست؟ اى پادشاه، من معتقدم که باعث هر عمل زنا، لواط و استمنایى که از مردم سر زند عمر است و او در گناه آن شریک; زیرا او ازدواج موقت را ممنوع و از انجام آن جلوگیرى کرد چنانکه در روایات آمده که: «از آن هنگام که عمر از ازدواج موقت جلوگیرى کرد زنا بین مردم شیوع یافت».
اما اینکه تو ـ اى پادشاه ـ مى گویى: رغبتى به آن ندارم...، اسلام هیچ کسى را بر این عمل مجبور نکرده است، همان گونه که مجبور نیستى دخترت را به عقد کسى درآورى که مى دانى یک ساعت بعد او را طلاق مى دهد. علاوه بر آن، بى رغبتى تو و دیگران نسبت به چیزى دلیل بر حرمت آن نیست. زیرا حکم خدا ثابت است و با نظریه ها و خواسته هاى مردم تغییر نمى یابد.
ملک شاه دلایل و پاسخ هاى علوى را شنید و چیزى نداشت که بگوید، لذا رو به وزیر کرد و گفت: دلایل علوى در جواز ازدواج موقت محکم و استوار است!
وزیر هم که چیزى در مقابل دلایل علوى نداشت، سخن پیشین خود را تکرار کرد و گفت: ولى علما از نظریه عمر پیروى کرده اند.
علوى از تکرار سخن پیشین وزیر به خشم آمد و گفت: نخست این که: تنها علماى اهل سنت از نظریه عمر پیروى کرده اند، نه همه علما.
دوم این که: آیا پیروى حکم خدا و پیامبر سزاوارتر است یا سخن عمر؟
سوم این که: حتى علماى شما هم با رأى عمر مخالفت کرده اند.
وزیر: چگونه؟
علوى: چون عمرگفته بود: «دو متعه در زمان رسول خدا حلال بود ومن آنها را حرام مى کنم: متعه حج و متعه زنان». اگر گفته عمر صحیح است، چرا علماى شما در مورد متعه حج از او پیروى نکرده و على رغم تحریم عمر گفته اند: «متعه حج صحیح است»؟ و اگر سخن عمر باطل است چرا علماى شما در ممنوعیت متعه زنان از رأى او پیروى و با آن موافقت کرده اند؟
وزیر که جوابى نداشت، ساکت شد و چیزى نگفت.
ملک شاه که از وزیر مأیوس شد، رو به حاضران نموده گفت: چرا جواب علوى را نمى دهید؟!
یکى از دانشمندان شیعه که نامش شیخ حسن القاسمى بود گفت: ایراد و اشکال به عمر و پیروانش وارد است. از همین رو ـ اى پادشاه ـ آنها جوابى براى جناب علوى ـ که خداوند او را حفظ نماید ـ ندارند.
ملک شاه که فهمید دیگر کسى جوابى ندارد، لذا دلش آرام گرفت و گفت: بنابراین، این موضوع را رها کنید و به موضوع دیگرى بپردازید.

عباسى مسأله کشورگشایى هاى عمر را مطرح کرد و گفت: شیعیان معتقدند که عمر هیچ فضیلتى نداشته است در حالى که همین فتوحات و کشورگشایى هاى او، براى فضیلتش کافى است.
علوى: ما جوابهایى براى این سخن داریم:
نخست: این که پادشاهان، کشورهاى دیگر را براى توسعه اراضى و گسترش نفوذ خود فتح مى کنند، آیا این فضیلت است؟
دوم: فرض مى کنیم که فتوحات او فضیلت است، آیا فتوحات، مجوّز غصب خلافت پیامبر است و کار عمر را تصحیح مى کند؟ در حالى که پیامبر خلافت را براى او قرار نداده، بلکه على بن ابى طالب(علیه السلام) را براى آن سمت تعیین نموده بود. اى پادشاه! اگر تو جانشینى براى خودت تعیین نمودى، سپس کسى آمد و سلطنت را از او گرفت و خود به جایش نشست و پس از آن، مناطقى را فتح کرد و کارهاى خوبى هم انجام داد، آیا تو به فتوحات او راضى مى شوى یا به سبب خلع کسى که تو معین کرده اى و عزل جانشینت و قرار گرفتن در جاى تو بدون اجازه خودت، بر او خشمناک مى گردى؟
ملک شاه: بر او خشم مى گیرم و فتوحات او، گناهانش را نمى شوید.
علوى: عمر هم همین طور بود. جایگاه خلافت را غصب و بدون اجازه پیامبر بر جاى آن حضرت نشست.
سوم: فتوحات عمر اشتباه و داراى آثار و نتایج سوء و معکوس بود. چون پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) هیچ گاه بر دیگران هجوم نمى برد و همه جنگهاى آن حضرت دفاعى بود. از همین رو، مردم متمایل به اسلام گردیدند و گروه گروه، به دین خدا درآمدند; چرا که اسلام را، دین صلح و دوستى یافتند. اما عمر به شهرها حمله برد و مردم را با زور و شمشیر وادار به اسلام آوردن کرد; به همین جهت، برخى نسبت به آن بدبین شدند و آن را دین شمشیر و زور نامیدند; نه دین منطق و صلح دوستى و این مسأله باعث شد تا دشمنان اسلام زیاد شوند. بنابراین فتوحات عمر، چهره اسلام را زشت نمایاند و نتایج منفى و معکوسى به دنبال آورد.
اگر ابوبکر و عمر و عثمان، خلافت را از صاحب شرعى آن، یعنى امام على بن ابى طالب(علیه السلام) غصب نکرده بودند و آن حضرت خود زمام امور را بعد از پیامبر بدست مى گرفت، طبق روش رسول خدا رفتار مى نمود و پاى خود را جاى پاى پیامبر مى گذاشت و شیوه صحیح او را به اجرا درمى آورد. این روش باعث مى شد که مردم، گروه گروه به دین اسلام درآیند و دامنه نفوذ اسلام گسترش مى یافت تا همه کره زمین را فرا گیرد. اما... لا حول ولا قوة الاّ بالله العلى العظیم.
سخن که به اینجا رسید، علوى ماجراهاى پس از پیامبر را به یاد آورد و آنچه که بر اسلام رفته بود . . . ، آه از نهادش برآمد و دستش را بر دست دیگر زد و حزن و اندوه بر چهره اش نشست.
ملک شاه که متأثر شده بود، به عباسى گفت: چه جوابى دارى؟
عباسى که بهت زده شده بود، گفت: من تاکنون چنین سخنى ـ با این منطق و استدلال زیبا ـ نشنیده بودم!
علوى که چنین شنید، گفت: اکنون که این مطالب را شنیدى و حق براى تو آشکار گردید، خلفاى خودت را ترک کن و از خلیفه شرعى پیامبر، على بن ابى طالب، پیروى کن. آنگاه افزود: کارهاى شما اهل سنت عجیب است. اصل را به فراموشى سپرده، ترک کرده اید و به فرع چسبیده اید.
عباسى: چگونه؟
علوى: چون شما فتوحات عمر را یاد مى کنید، اما فتوحات على بن ابى طالب(علیه السلام) را فراموش کرده اید.
عباسى: فتوحات على بن ابى طالب(علیه السلام) چه بوده است؟
علوى: بیشتر فتوحات و پیروزیهاى پیامبر همچون جنگ بدر، فتح خیبر، جنگ هاى حنین، خندق و... به دست على بن ابى طالب(علیه السلام) شکل گرفته است. و اگر این پیروزیها که اساس اسلام را به پا داشت، نبود. دیگر نه عمر مى ماند و نه اسلام و ایمان. شاهد این سخن، گفته پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) در جنگ احزاب (خندق) است. آنگاه که على به جنگ عمرو بن عبدود رفت، پیامبر فرمود: «تمامى ایمان به جنگ تمامى شرک رفته است، بارخدایا! اگر مى خواهى دیگر عبادت نشوى پس عبادت نمى شوى»، یعنى اگر على کشته شود مشرکان بر قتل من و دیگر مسلمانان جرأت مى یابند و بعد از آن هم دیگر اسلام و ایمانى باقى نخواهد ماند. و نیز فرمود: «ضربة على یوم الخندق أفضل من عبادة الثقلین(58); ضربتى که على در روز خندق زد از عبادت جن و انس برتر بود». بنابراین، درست است که بگوییم پیدایش دین اسلام، وابسته به پیامبر بود و تداوم آن به على(علیه السلام) بستگى داشت و به فضل خدا و مجاهدتهاى على(علیه السلام)، اسلام تداوم یافت.
عباسى که در مقابل سخنان علوى چیزى نداشت تا بگوید، سخن را به جاى دیگرى کشاند و گفت: فرض کنیم سخن شما در مورد خطاکار بودن عمر و غاصب بودن او و اینکه او در احکام اسلام، تغییر و تبدیل به وجود آورد، صحیح است، براى چه ابوبکر را ناخوش دارید؟
علوى: به جهت کارهاى ناشایست او که دومورد آن را براى تو مى گویم:
اول: رفتار او با دختر رسول خدا و سرور زنان عالم فاطمه زهرا.
دوم: جارى نکردن حدّ زنا بر مجرم زناکار، خالد بن ولید.
ملک شاه باتعجب از علوى پرسید: مگر خالدبن ولید مجرم بود؟!
علوى: آرى.
ملک شاه: جرم او چه بود؟
علوى: جرمش این بود که ابوبکر او را به سوى صحابى بزرگوار، مالک بن نویره ـ که پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بشارت داده بود او از اهل بهشت است ـ فرستاد و به او دستور داد که مالک و قوم او را به قتل رساند. مالک در منطقه اى خارج مدینه منوره به سر مى برد. چون مشاهده کرد خالد با گروهى از لشکریان به سوى او مى آیند به قبیله خود دستور داد تا سلاح بردارند. آنها نیز، مسلح شدند.
وقتى خالد به آنها رسید حیله کرد و به دروغ سوگند یاد کرد که قصد بدى نسبت به آنها ندارد و اضافه کرد: ما براى جنگ با شما نیامده ایم بلکه امشب را میهمان شما هستیم.
چون خالد به خدا سوگند یاد کرد، مالک مطمئن شد و خود و قبیله اش، اسلحه را به کنارى گذاردند. وقت نماز رسید و مالک و قبیله اش مشغول نماز شدند، در این موقع، خالد و همراهانش بر آنها حمله کردند و کتفشان را بسته، سپس همه را به قتل رساندند.
سپس، خالد که زیبایى همسر مالک را دیده بود، بدو میل کرد و در همان شب که شوهرش را کشته بود، با او زنا نمود و سر مالک و قبیله او را در زیر اجاق قرار داد و با آن، غذاى زنایش را پخت و با اطرافیانش خورد.
وقتى خالد به مدینه بازگشت، عمر مى خواست او را، به خاطر کشتن مسلمانان قصاص کند وبه جهت زنا با همسرمالک، براوحد جارى نماید; اما ابوبکر (باایمان!) به شدّت با آن مخالفت ورزید ومانع اجراى حدّ وقصاص گردید. با این کار، خون مسلمانان را پایمال و حدود الهى را ساقط نمود.
ملک شاه که به شگفت آمده بود، از وزیر پرسید: آیا آنچه علوى درباره خالد و ابوبکر مى گوید، درست است؟
وزیر: آرى، مورخان همین گونه آورده اند.
ملک شاه: پس چرا برخى از مردم، او را شمشیر کشیده خدا مى نامند؟
علوى: او شمشیر شکسته شیطان بود; اما از آنجایى که دشمن على بن ابى طالب(علیه السلام) بود و با عمر در آتش زدن در خانه فاطمه زهرا(علیها السلام) همراهى نمود، بعضى از اهل سنت او را شمشیر خدا نامیدند.
ملک شاه باتعجب گفت: مگراهل سنت دشمنان على بن ابى طالب هستند؟
علوى: اگر دشمن او نیستند، چرا غاصبان حقّ او را، مدح مى گویند و گرد دشمنانش حلقه مى زنند و فضایل و مناقبش را انکار مى کنند و کینه و دشمنى را بدانجا رسانیده که مى گویند: «ابوطالب، پدر حضرت على(علیه السلام)، کافر از دنیا رفت» در حالى که ابوطالب مؤمن بود و در سخت ترین شرایط اسلام، از پیامبر براى انجام رسالتش دفاع نمود و اسلام را یارى کرد.
ملک شاه به شگفت آمد و گفت: مگر ابوطالب، اسلام آورد؟
علوى: ابوطالب کافر نبود تا اسلام بیاورد; بلکه مؤمنى بود که ایمان خود را پنهان مى داشت و آنگاه که رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) به پیامبرى برانگیخته شد، ابوطالب نزد او، اسلامش را ظاهر نمود. بنابراین، او سومین مسلمان بود; نخستین مسلمان على بن ابى طالب، پس از او، خدیجه کبرا همسر پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و سومین شخص ابوطالب(علیه السلام) بود.
ملک شاه ازوزیر پرسید: آیا سخنان علوى درباره ابوطالب صحیح است؟
وزیر: آرى، برخى از تاریخ نویسان آن را ذکر کرده اند.
ملک شاه: پس براى چه در میان اهل سنت مشهور شده است که ابوطالب، کافر از دنیا رفت؟
علوى: زیرا ابوطالب، پدر امام امیر مؤمنان على(علیه السلام) است و کینه اى که اهل سنت نسبت به على داشته اند وادارشان نمود تا بگویند پدر او کافر از دنیارفت، چنانکه کینه آنها نسبت به على(علیه السلام)، آنهارا به کشتن حسن وحسین، سرور جوانان اهل بهشت واداشت، حتى سنى هایى که در کربلا براى جنگ با حسین(علیه السلام) گرد آمده بودند، اظهار داشتند: به جهت دشمنى ما با پدرت و انتقام آنچه با بزرگان ما در جنگ بدر و حنین انجام داد، با تو مى جنگیم.
ملک شاه رو به وزیر کرد وپرسید: آیا قاتلان حسین، چنین سخنى را گفته اند؟
علوى: مورخان آورده اند که آنها به حسین، این سخن را گفتند.
ملک شاه که خود طرف سخن علوى شده بود، با خود اندیشید که شاید اهل سنت براى کارهاى خالد و ابوبکر توجیهى داشته باشند، لذا به عباسى گفت: در مقابل جریان خالد بن ولید، چه جوابى دارى؟
عباسى: ابوبکر، مصلحت را در این کار دید.
علوى که به شگفت آمده بود، برآشفت و گفت: سبحان الله! چه مصلحتى باعث مى شود که خالد، بى گناهان را بکشد و با همسر آنها زنا نماید، آنگاه بدون حدّ و مجازات، رها شود و علاوه بر آن، فرماندهى لشکر هم به او داده شود؟ و بعد از همه اینها ابوبکر بگوید: او شمشیرى است که خداوند آن را از نیام برکشیده است؟! آیا شمشیر خدا، کفار را مى کشد یا مؤمنان را؟! آیا شمشیر خدا، نوامیس مسلمانان را حفظ مى کند یا با زنان مسلمان زنا مى نماید؟
عباسى که اوضاع را چنین دید، با زرنگى علوى را به آرامش فراخواند و گفت: ابوبکر اشتباه کرد; اما عمر خطاى او را جبران نمود.
علوى: جبران اشتباه به این بود که خالد براى عمل زنا، شلاق بخورد و براى کشتن مؤمنان بى گناه، کشته شود; در حالى که عمر این چنین نکرد. پس او هم مانند ابوبکر، خطا نمود.
ملک شاه که دید عباسى جواب درستى ندارد، موضوع دیگرى را که علوى به آن اشاره کرده بود، مطرح کرد و گفت: اى علوى! در ابتداى گفتارت اظهار داشتى که ابوبکر نسبت به فاطمه زهرا، دختر رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) بى ادبى کرد; بى ادبى او در مورد فاطمه چه بود؟
علوى: ابوبکر بعد از اینکه با ایجاد ترس و وحشت و استفاده از شمشیر و زور و تهدید، از مردم براى خود بیعت گرفت، افرادى مثل عمر، قنفذ، خالد بن ولید، ابوعبیده جراح و گروه دیگرى از منافقان را به در خانه على و فاطمه(علیهما السلام) فرستاد; عمر مقدارى هیزم جلو درِ خانه فاطمه جمع کرد (همان خانه اى که رسول خدا، بارها جلو درِ آن توقف مى کرد و مى فرمود: «السلام علیکم یا أهل بیت النبوة; سلام بر شما اى اهل بیت پیامبر». و هیچ گاه داخل آن نمى شد مگر بعد از آنکه اجازه مى گرفت) آنگاه درِ خانه را به آتش کشید. وقتى فاطمه پشت در آمد تا عمر و همراهانش را برگرداند، عمر، ضربه اى به در زد و آن چنان فاطمه را بین در و دیوار فشار داد که فرزندش سقط شد و میخ در به سینه اش فرو رفت. پس فاطمه فریاد برآورد: اى پدر! اى رسول خدا! ببین بعد از تو از طرف فرزند خطاب (عمر) و ابى قحافه (ابوبکر) چه بر سر ما آمد! در این موقع عمر رو به اطرافیان خود کرد و دستور داد: فاطمه را بزنید! پس تازیانه ها بر دردانه رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم)و پاره تنش فرود آمد به حدّى که بدنش مجروح شد.
این فشار سخت و ضربات تلخ، بدن فاطمه را درهم شکست. او بیمار گشت و حزن و اندوه بر هستى اش فرو رفت و کمى پس از وفات پدرش، زندگى را بدرود گفت. پس فاطمه شهیدِ خاندان نبوت است و به سبب ستم عمر بن خطاب، به شهادت رسیده است!
ملک شاه از وزیر پرسید: آیا سخنان علوى صحیح است؟
وزیر: آرى، سخنان علوى را در کتابهاى تاریخ دیده ام.
علوى: اینها دلیل نفرت شیعه از ابوبکر و عمر است.
وى اضافه کرد: شاهد این جنایت ابوبکر و عمر، این است که مورخان آورده اند که فاطمه از دنیا رفت و در آن هنگام، بر ابوبکر و عمر غضبناک بود و پیامبر در احادیث متعددى فرموده است: «إنّ الله یرضى لرضا فاطمة ویغضب لغضبها; خداوند از رضایت فاطمه خشنود و از غضب او غضبناک مى شود». و شما اى پادشاه! نیک مى دانى که سرنوشت کسى که خداوند بر او خشم گیرد، چه خواهد بود.
ملک شاه رو به وزیرکرد وگفت: آیا این حدیث صحیح است؟ آیا درست است که فاطمه در حالى از دنیا رفت که بر ابوبکر و عمر خشمناک بود؟
وزیر: آرى، این مطلب را محدثان و مورخان گفته اند.
علوى شاهد دیگرى براى سخنانش آورد و گفت: اى پادشاه، مطلب دیگرى که درستى سخنم را براى تو ثابت مى نماید این است که فاطمه به على بن ابى طالب(علیه السلام) وصیت کرد که ابوبکر، عمر و دیگر افرادى که در حق او ظلم نمودند، در تشییع جنازه اش شرکت نکنند و بر او نماز نگزارند و همچنین وصیت کرد که على، قبر او را مخفى نماید تا بر سر قبرش هم حاضر نشوند. على(علیه السلام) هم به وصایاى او عمل نمود.
ملک شاه که از شنیدن این وصیت به تعجب فرو رفته بود، گفت: مطلب غریبى است! آیا على و فاطمه(علیهما السلام) اینگونه عمل نمودند؟!
وزیر: مورخان این گونه آورده اند.
علوى گوشه دیگرى از رفتار ناشایست ابوبکر و عمررا مطرح کرد و گفت: ابوبکر و عمر، ظلم و اذیت دیگرى هم در حق فاطمه نمودند.
عباسى پرسید: چه اذیتى؟
علوى: آنها «فدک» را که ملک فاطمه بود، غصب نمودند.
عباسى: چه دلیلى بر غصب فدک توسط آنها وجود دارد؟
علوى: در کتب تاریخ آمده که رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) فدک(62) را به فاطمه بخشید. در زمان پیامبر، فدک در اختیار فاطمه بود و چون پیامبر وفات یافت، ابوبکر و عمر مأمورانى فرستادند و کارگران فاطمه را با زور و شمشیر از آنجا بیرون کردند. فاطمه به ابوبکر و عمر اعتراض کرد و با آنها به محاجّه پرداخت، اما آنها به سخن وى گوش ندادند و او را به خشم آوردند و از رسیدن او به حقش جلوگیرى کردند. از همین رو، دیگر فاطمه با آنها صحبت نکرد تا اینکه با ناراحتى از آنها از دنیا رفت.
عباسى: ولى عمر بن عبد العزیز در ایام خلافت خود، فدک را به فرزندان فاطمه برگرداند.
علوى: چه فایده اى دارد؟ اگر کسى خانه تو را غصب و تو را آواره نماید، سپس شخصى دیگر بعد از مرگ تو بیاید و خانه ات را به فرزندانت برگرداند، آیا گناه غاصب را برطرف مى کند؟
ملک شاه: از صحبت شما دو نفر (عباسى و علوى) چنین برمى آید که هر دو قبول دارید که ابوبکر و عمر فدک را غصب نمودند.
عباسى: آرى، تاریخ نویسان چنین گفته اند.
ملک شاه پرسید: چرا آنها چنین کارى کردند؟
علوى در پاسخش گفت: زیرا آنها خلافت را غصب کرده بودند و مى دانستند که اگر فدک در دست فاطمه باقى بماند او درآمد زیاد آن را (که بنا به گفته بعضى تواریخ به یکصد و بیست هزار دینار طلا مى رسید) در بین مردم تقسیم مى نماید و در این صورت، مردم دور على(علیه السلام) جمع مى شوند و این چیزى بود که ابوبکر و عمر از آن وحشت داشتند.
ملک شاه: اگر این سخنان درست باشد، کارآنها عجیب است! واگر خلافت آن سه نفر باطل باشد، چه کسى جانشین پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) خواهد بود؟
علوى: پیامبر خودش به دستور خداى تعالى جانشینان خود را معین نمود. در کتابهاى حدیث آمده که آن حضرت فرمود: «الخلفاء بعدى اثناعشر بعدد نقباء بنى اسرائیل وکلّهم من قریش; جانشینان بعد از من، دوازده نفرند به تعداد نقیبان بنى اسرائیل و همگى آنها از قریش مى باشند».
ملک شاه از وزیر پرسید: آیا پیامبر این مطلب را گفته است؟
وزیر: آرى.
ملک شاه: آن دوازده تن چه کسانى هستند؟
عباسى پیش دستى کرد و گفت: چهار تن از آنان معروفند: ابوبکر، عمر، عثمان و على.
ملک شاه: پس بقیه کیانند؟
عباسى: در مورد بقیه، بین علما اختلاف وجود دارد.
ملک شاه: آنها را بشمار.
عباسى ساکت شد.
علوى که دید عباسى درمانده است، گفت: اى پادشاه! الان اسامى آنها را همان گونه که در کتب علماى اهل سنت آمده است، برایت مى گویم: آنها حضرت على بن ابى طالب، حسن بن على، حسین بن على، على بن الحسین، محمد بن على، جعفر بن محمد، موسى بن جعفر، على بن موسى الرضا، محمد بن على، على بن محمد، حسن بن على و آخرین شان حضرت مهدى (صلوات الله علیهم اجمعین) مى باشند.
عباسى که نام حضرت مهدى را شنید، فرصت را غنیمت شمرد و گفت: اى پادشاه، گوش کنید! شیعیان مى گویند «مهدى» از سال 255 تاکنون زنده است. آیا این معقول است؟ و نیز مى گویند: او در آخرالزمان ظهور مى نماید تا زمین را از عدل و داد پر کند بعد از آنکه از ظلم پر شده باشد.
ملک شاه رو به علوى کرد و پرسید: آیا درست است که شما چنین اعتقادى دارید؟
علوى: آرى، درست است. چون پیامبر آن را فرموده است و راویان شیعه و سنى، آن را روایت کرده اند.
ملک شاه: چگونه ممکن است انسانى در این مدت طولانى زنده بماند؟
حالى که قرآن درباره نوح پیامبر مى فرماید: (فلبث فیهم ألف سنة إلاّ خمسین عاماً)(66); نوح در میان قوم خود، نهصد و پنجاه سال درنگ نمود. آیا خداوند ناتوان است که انسانى را در این مدت طولانى زنده نگهدارد؟ مگر مرگ و زندگى به دست خداوند نیست و او بر هر چیزى توانا نمى باشد؟ علاوه بر آن، پیامبر این مطلب را بیان داشته و او راستگو و مورد تصدیق خداوند است.
ملک شاه از وزیر پرسید: آیا درست است که پیامبر از مهدى خبر داده است، همان گونه که علوى مى گوید؟
وزیر: آرى.
ملک شاه با ناراحتى به عباسى گفت: چرا تو حقایقى را که ما اهل سنت نیز نقل کرده ایم، انکار مى کنى؟
عباسى: به این جهت مى ترسم که عقیده عموم مردم سست شود و دلهایشان به طرف شیعه متمایل گردد!
علوى: بنابراین تو اى عباسى، مصداق این سخن خداى تعالى هستى که مى فرماید: (إنّ الذین یکتمون ماأنزلنا من البینات والهدى من بعد ما بیناه للناس فى الکتاب، أولئک یلعنهم الله ویلعنهم اللاعنون)(68); کسانى که دلایل روشن و وسیله هدایتى را که نازل کرده ایم، بعد از آن که در کتاب براى مردم بیان نمودیم کتمان کنند، خدا آنها را لعنت مى کند و همه لعنت کنندگان نیز آنها را لعن مى کنند. پس لعنت خداى تعالى شامل تو مى گردد.
سپس اضافه نمود: اى پادشاه، از عباسى سؤال کنید: آیا بر شخص عالم، محافظت از کتاب خدا و سخنان پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) واجب است یا محافظت از عقیده مردم عوامى که از کتاب و سنت پیامبر منحرف گردیده اند؟
عباسى: من از عقیده مردم محافظت مى کنم تا دل آنها به طرف شیعیان تمایل پیدا نکند; چون شیعیان اهل بدعت مى باشند.
علوى: در کتابهاى معتبر آمده که پیشواى شما (عمر) اولین کسى بود که در اسلام بدعت گذاشت و خود نیز بدان تصریح کرد و گفت: «این بدعت خوبى است». این کار در قضیه نماز تراویح بود که به مردم دستور داد نماز مستحبى را با جماعت بخوانند با اینکه مى دانست خدا و پیامبر، اقامه نماز مستحب به جماعت را حرام نموده اند. بنابراین، بدعت عمر مخالفت آشکار با خدا و پیامبر مى باشد.
همچنین مگر عمر با برداشتن «حىّ على خیر العمل» از اذان و جایگزین کردن «الصلاة خیر من النوم»(70) بدعت دیگرى نگذارد؟
مگر عمر با ابطال سهم مؤلفة القلوب از زکات به آنها برخلاف خدا و رسولش، بدعت نگذارد؟
مگر با لغو قانون متعه حج برخلاف خدا وپیامبر بدعت نگذارد؟
مگر با لغو قانون متعه زنان برخلاف خدا و پیامبر بدعت نگذارد؟
مگر با منع اجراى حدّ بر مجرم زناکار خالد بن ولید، برخلاف دستور خدا و پیامبر در اجراى حدّ بر زناکار و قاتل، بدعت نگذارد؟ و دیگر بدعتهاى شما اهل سنت و پیروان عمر.
اکنون آیا شما اهل بدعت هستید یا ما شیعیان؟
ملک شاه که از شنیدن بدعتهاى عمر تعجب کرده بود، رو به وزیر کرد و پرسید: آیا سخنان علوى درباره بدعتهاى عمر در دین درست است؟
وزیر: آرى، جماعتى از علما، آن را در کتابهاى خود آورده اند.
ملک شاه: با این حال، چگونه ما از کسى پیروى کنیم که در دین بدعت گذارده است؟!
علوى: به همین دلیل، پیروى از چنین شخصى حرام است. چون پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) فرموده است: «کلّ بدعة ضلالة وکلّ ضلالة فى النار; هر بدعتى گمراهى است و هر گمراهى در آتش خواهد بود». پس تمام کسانى که از بدعتهاى عمر پیروى مى کنند ـ و از مسأله اطلاع هم دارند ـ بدون شک از اهل آتشند.
عباسى در صدد توجیه برآمد و گفت: اما پیشوایان مذاهب (چهارگانه) عمل عمر را تأیید کرده اند.
علوى: اى پادشاه، این هم (پیروى از سران مذاهب چهارگانه) بدعت دیگرى است.
ملک شاه: چگونه؟
علوى: چون پیشوایان این مذاهب، یعنى ابوحنیفه و مالک بن انس و شافعى و احمد بن حنبل، در زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نبودند; بلکه حدود دویست سال بعد به دنیا آمدند. بنابراین، آیا مسلمانان در این مدت که آنها وجود نداشته، بر باطل و گمراهى بودند؟ علاوه بر آن چه دلیلى بر منحصر کردن مذاهب به آن چهار مذهب و پیروى نکردن از دیگر فقها وجود دارد؟ آیا پیامبر بدان وصیت کرده بود؟
ملک شاه به عباسى گفت: اى عباسى، چه مى گویى؟
عباسى: آنها از دیگران عالم تر بودند.
ملک شاه: آیا علم همه دانشمندانى که پس ازاینها آمده اند ازاینها کمتربوده است که نمى توانیم ازآنها پیروى کنیم، اما علم آن چهارنفر باید پیروى شود؟
عباسى: شیعیان هم از مذهب جعفر صادق پیروى مى کنند.
علوى: ما بدین جهت از مذهب امام صادق(علیه السلام) پیروى مى کنیم که مذهب او، مذهب پیامبر خدا است. زیرا او از خاندانى است که خداوند درباره آنها فرموده است: (إنّما یرید الله لیذهب عنکم الرجس ویطهرکم تطهیراً)(72); خداوند فقط مى خواهد آلودگى را از شما خاندان پیامبر بزداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند.
ما از همه ائمه دوازده گانه پیروى مى کنیم; ولى از آن جهت که امام صادق(علیه السلام) بیشتر از سایر ائمه، امکان نشر علم تفسیر و حدیث و احکام را پیدا نمود به طورى که در مجلس درس او چهار هزار شاگرد(73) حاضر مى شدند و آن حضرت توانست نشانه ها و احکام دین اسلام را بعد از آن که اموى ها و عباسى ها در صدد نابودى آن بودند، تجدید نماید، شیعه به تجدید کننده مذهب، یعنى امام صادق(علیه السلام)منسوب و جعفرى خوانده شد.
ملک شاه به عباسى گفت: سخن تو چیست؟
عباسى: تقلید سران مذاهب چهارگانه، عادتى است که ما اهل سنت آن را برگزیده ایم.
علوى: هرگز، بلکه بعضى از فرمانروایان وحاکمانتان، شمارا بدان مجبور نمودند و شما نیز، کورکورانه و بدون دلیل و برهان، از آنها پیروى کردید.
عباسى ساکت شد.
علوى: اى پادشاه، اگر عباسى با این حالت بمیرد من شهادت مى دهم که او از اهل آتش است.
ملک شاه: از کجا فهمیدى که او اهل آتش است؟
علوى: زیرا در کتب حدیث آمده که رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: «من مات ولم یعرف إمام زمانه مات میتة جاهلیة(74); کسى که بمیرد و امام زمان خود را نشناخته باشد مانند مردم زمان جاهلیت (دوره شرک و بت پرستى) از دنیا رفته است». حال از عباسى بپرسید که: امام زمان او، کیست؟
عباسى سکوت خود را شکست و گفت: این روایت از پیامبر خدا نرسیده است.
ملک شاه از وزیر پرسید: آیا این حدیث از پیامبر روایت شده است؟
وزیر: آرى، نقل شده است.
ملک شاه به خشم آمد و گفت: اى عباسى، گمان مى کردم که تو مورد وثوق هستى، اما الان دروغگویى تو براى من آشکار شد.
عباسى: من امام زمان خود را مى شناسم.
علوى: او کیست؟
عباسى: پادشاه، امام زمان من است.
علوى: اى پادشاه! بدانید که او دروغ مى گوید و این سخن او چیزى جز تملق و چاپلوسى نیست.
ملک شاه: آرى، مى دانم که او دروغ مى گوید و خود را هم مى شناسم و مى دانم که صلاحیت ندارم که امام زمان مردم باشم. زیرا من، دانش چندانى ندارم و بیشتر وقت خود را صرف شکار و اداره مملکت مى کنم.
آنگاه پرسید: اى علوى، امام زمان تو کیست؟
علوى: به عقیده من امام زمان، حضرت مهدى(علیه السلام) است، همان گونه که قبلا گفتیم که پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) از او خبر داده است. پس کسى که او را بشناسد مسلمان مى میرد و اهل بهشت مى باشد و کسى که او را نشناسد مانند مردم زمان جاهلیت مى میرد و با آنها در آتش مى سوزد.
سخن علوى که به اینجا رسید، ملک شاه چهره شکفت و لبخند بر لبانش نشست و رو به حاضران نمود و گفت:
بدانید که من از لابلاى این گفتگوها، اطمینان پیدا کردم و دانستم که حق با شیعه است و اعتقاداتشان درست است. و اهل سنت به باطل گراییده اند و از راه راست، منحرف شده اند. من از کسانى هستم که وقتى حق را بشناسند به آن اقرار مى کنند و در دنیا، به باطل نگرایم و در نتیجه، در اخرت، دوزخى نمى باشم. بنابراین، من در برابر شما، تشیّع خود را اعلام مى کنم و کسى که دوست دارد با من باشد باید به برکت خدا و رضایت او، شیعه شود و خود را از تاریکى هاى باطل خارج به سوى روشنایى حق به در برد.
نظام الملک وزیر نیز گفت: من در زمان تحصیل خود به این حقیقت رسیده بودم که مذهب تشیّع، بر حق است و تنها مذهب راست و درست است و حال، تشیّع خود را آشکار مى کنم.
همچنین بیشتر دانشمندان، وزیران و فرماندهان حاضر در مجلس که تعدادشان به حدود هفتاد نفر مى رسید، تشیّع اختیار کردند.
خبر شیعه شدن ملک شاه، نظام الملک، وزرا، فرماندهان و دبیران در همه شهرها پخش شد و عدّه زیادى از مردم به تشیّع گرویدند. نظام الملک ـ که پدر زن من بود ـ دستور داد در مدارس نظامیه بغداد، مذهب شیعه توسط اساتید تدریس گردد.
بااین حال، بعضى از علماى سنى که برباطل اصرارداشتند برمذهب سابق خودباقى ماندند تا مصداق این سخن خداوند تعالى شوند: (فهی کالحجارة أو أشدّ قسوة)(76); (دلهاى شما) همچون سنگ سخت شد یا سخت تر از آن.
آنها شروع به چیدن توطئه ضدّ ملک شاه و نظام الملک نمودند و عواقب آن مناظره را به او نسبت دادند; چه اینکه او مغز متفکر و مدیر اجرایى کشور بود، تا اینکه دستى جنایتکار به اشاره آن دشمنان به سوى او دراز و او را در دوازدهم رمضان سال 485 به شهادت رساند و بعد از آن هم ملک شاه سلجوقى را شهید نمودند. إنّا لله وإنّا إلیه راجعون.
بدون شک، آنها در راه خدا و براى حق و ایمان کشته شدند. شهادت، گواراى آنها و همه کسانى که در راه خدا و براى حق و ایمان کشته مى شوند.
من (مقاتل بن عطیه) در مجلس گفتگو و مناظره که سه روز طول کشید، حاضر بودم و هر چه را در آن جلسات مطرح شد یادداشت نمودم; اما زواید را حذف کردم و مطالب را در این رساله به اختصار آوردم.
والحمد لله وحده والصلاة على محمد وآله الأطیاب وأصحابه الأنجاب
پاورقی ها

1) این لشکر در آخرین روزهاى حیات پیامبر و براى دفاع از یکى از مرزهاى مملکت اسلامى (منطقه شام) که احتمال خطر در آن وجود داشت مهیا گردید.
2) المعیار والموازنة، ابوجعفر اسکافى، ص 211; شواهد التنزیل، حسکانى، ص 338; جواهر المطالب فى مناقب الامام على(علیه السلام)، ابن الدمشقى، ج 2، ص 173.
3) در ابتدا، قرآن به صورت اوراق و الواح پراکنده بود و در دست افراد مختلف قرار داشت. در اواخر حیات پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) به دستور آن حضرت همه آیات قرآن از دست نویسندگان و کاتبان وحى (که افراد متعددى بودند و ممکن بود هر یک از آنها در زمان نزول آیه اى حاضر نبوده باشد) جمع آورى شد. سپس پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) با مشخص کردن مکان آیات و سور قرآن، آن را مرتب و بطور کامل در اختیار همگان قرار دادند; اما راویان مزدور با جعل روایاتى، چنین وانمود کردند که قرآن تا زمان عثمان، همچنان پراکنده بود و او بود که دستور جمع آورى آن را داد.
4) مورخان گفته اند که عثمان قرآنها را جمع آورى کرد; سپس آنها را سوزاند. بخارى در صحیح باب فضائل قرآن، بیهقى در سنن، ج 1، ص 41 و کنز العمال، ج 10، ص 281; طحاوى در مشکل الآثار: ج 3، ص 4.
5) عمر به هنگام مرگ، شوراى 6 نفره اى براى تعیین خلیفه تشکیل داد که اعضاى آن عبارت بودند از: 1. عثمان بن عفان. 2. سعد بن ابى وقاص. 3. عبدالرحمن بن عوف. 4. طلحه. 5. زبیر. 6. على بن ابى طالب(علیه السلام).
عضویت على(علیه السلام) براى رد گم نمودن و فریب افکار عمومى بود، نه استفاده از رأى و نظریه آن حضرت. با توجه به ترکیب اعضاى آن و احتمال اینکه حضرت على(علیه السلام) با دیگران موافقت نداشته باشد، دستور داد: اگر چهار یا پنج نفر کسى را انتخاب و بقیه با آن مخالفت کردند، مخالفان کشته شوند و اگر سه نفر با انتخاب کسى موافق و سه نفر دیگر مخالف آن فرد باشند، آن گروه که عبدالرحمن بن عوف در آن حضور ندارد باید به قتل برسند. او به درستى پیش بینى مى کرد که عبدالرحمن که شخص منافقى بود هیچ گاه با على(علیه السلام) هم رأى نخواهد شد، همچنین عثمان و سعد بن ابىوقاص. از طرفى نیز احتمال مى داد که طلحه و زبیر متمایل به على(علیه السلام)گردند; از این رو براى عملى شدن رأى خود و جلوگیرى از انتخاب على(علیه السلام) دستور قتل سه نفرى را که در طرف مقابل عبدالرحمن قرار دارند صادر نمود تا مطمئن شود خلافت به على(علیه السلام) نخواهد رسید.
6) الصواعق المحرقة، ابن حجر، ص 8; ملل و نحل شهرستانى و...
7) السیر الکبیر، شیبانى، ج 1، ص 36.
8) سوره زخرف: آیه 23.
9) مصادرى که بیان مى کند رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) حضرت على(علیه السلام) را به عنوان خلیفه و جانشین خود معرفى کرد، بسیار زیاد است، از جمله: تاریخ ابن جریر، ج 2، ص 62; کنز العمال، ج 6، ص 392; صحیح ترمذى; صحیح ابن ماجه; مسند احمد بن حنبل; مستدرک الصحیحین; تفسیر رازى; الصواعق المحرقه و صدها کتاب دیگر.
10) مسند احمدبن حنبل، ج4، ص281; تفسیررازى، ذیل آیه (یاأیّها الرسول بلّغ); تاریخ بغداد، خطیب بغدادى، ج 8، ص 290; الصواعق المحرقة، ابن حجر، ص107.
11) سوره فجر: آیه 22.
12) سوره قلم: آیه 42.
13) سوره فتح: آیه 10.
14) سیر أعلام النبلاء، ج 2، ص 600 ـ 603; البدایة والنهایة، ج 8، ص 106 (به نقل از الصحیح من السیرة، سید مرتضى جعفر عاملى، ج 1، ص 84).
15) سوره اسراء: آیه 72.
16) سوره اعراف: آیه 186.
17) سوره نحل: آیه 108.
18) سوره اعراف: آیه 28.
19) سوره انسان: آیه 3.
20) سوره بلد: آیه 10.
21) سوره آل عمران: آیه 182.
22) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 12، ص 178، با اندکى تفاوت.
23) صحیح مسلم: 6/6 ـ 183; و صحیح بخارى: 2/11.
24) سوره قلم: آیه 4.
25) سوره انبیاء: آیه 107.
26) سوره عبس: آیات 1 و 2.
27) سوره نساء: آیه 65.
28) سیوطى در تفسیر سوره فتح، به نقل از کتاب «عمر بن الخطاب»، عبدالرحمن احمد البکرى، ص 71، با تفاوتى اندک در عبارت.
29) الفتنة ووقعة الجمل، سیف بن عمر العنبى، ص 115; شرح ابن ابى الحدید، ج 6، ص 215; و ج 20، ص 17 و 22; در همین صفحه مى گوید: «عایشه پیراهن پیامبر را آورد و به مردم گفت: این پیراهن رسول خداست که هنوز از بین نرفته، ولى عثمان سنت او را از بین برده است». الامامة والسیاسة، ابن قتیبة، ج 1، ص 72; ترجمة الامام الحسین، ابن عساکر، ص 197; کشف الغمة، اربلى، ج 1، ص 239 و ج 2، ص 108.
30) راویانى که با دریافت پول به جعل حدیث مى پرداختند، براى بهبود موقعیت بعضى از منافقین و مجرمین، روایتى را به پیامبر نسبت دادند که به عشره مبشره معروف شد. در این روایت جعلى از قول پیامبر نام ده نفر برده شده است که پیامبر آنها را به بهشت بشارت داد. نام حضرت على(علیه السلام) را هم براى جا افتادن روایت میان مردم در بین آنها قرار دادند و با این روایت به توجیه همه گناهان و جرائم آنها مى پردازند.
31) سوره احزاب: آیه 53.
32) ینابیع المودّة، قندوزى، ص 172 و 253; مناقب خوارزمى، ص 129.
33) کامل ابن عدى، ج 4، ص 349; تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج 42، ص 270.
34) کنز العمال، حدیث 1152; الصواعق المحرقة، ص 57، و مستدرک حاکم، ص 124.
35) تاریخ بغداد، ج 14، ص 321; مجمع الزوائد، هیثمى، ج 7، ص 236; الامامة والسیاسة، ابن قتیبة، ج 1، ص 68; مستدرک حاکم، ج 3، ص 125; و جامع ترمذى، ج 2، ص 213. جهت آگاهى بر مصادر و متون مختلف این حدیث مراجعه شود به کتاب «حق با على است».
36) سوره اعراف: آیه 146 و سوره انعام: آیه 25.
37) سوره بقره: آیه 6.
38) سوره نور: آیه 54.
39) سوره احزاب: آیه 36.
40) سوره انفال: آیه 24.
41) صحیح بخارى در تفسیر آیه (ما ننسخ من آیة...); طبقات ابن سعد، ج 6، ص 102; استیعاب، ج 1، ص 8 و ج 2، ص 461; و حلیة الاولیاء، ج 1، ص 65; معجم اوسط، طبرانى، ج 7، ص 357; کشف الخفاء، عجلونى، ج 1، ص 1630; علل دارقطنى، ص 86; سیر أعلام النبلاء، ذهبى، ج 1، ص 391; جواهر المطالب فى مناقب الامام على(علیه السلام)، ابن دمشقى، ج 1، ص 203 و 296.
42) مستدرک حاکم، ج 3، ص 136; معجم کبیر، طبرانى، ج 11، ص 55; الفائق، زمخشرى، ج 2، ص 16; شرح ابن ابى الحدید، ج 7، ص 219; و ج 9، ص 165; جامع صغیر، سیوطى، ج 1، ص 415; کنز العمال، متقى هندى، ج 13، ص 148; فیض القدیر، مناوى، ج 3، ص 60; تاریخ بغداد، ج 4، ص 348; اسد الغابة، ج 4، ص 22; کنز العمال، ج 6، ص 152; تهذیب التهذیب، ابن حجر، ج 6، ص 330 و...
43) سوره زمر: آیه 9.
44) سرّ العالمین، غزالى; ابطال الباطل، ابن روزبهان; شرح تجرید قوشجى، مقصد پنجم از بحث امامت، (با تفاوتى اندک).
45) حاکم در مستدرک، کتاب الصلاة، ج 1، ص 358; الاستیعاب، ج 3، ص 39; مناقب خوارزمى، ص 48; تذکرة السبط، ص 87 و تفسیر نیشابورى در سوره احقاف و...
46) تذکرة السبط، ص 87; مناقب خوارزمى، ص 60; فیض القدیر، ج 4، ص 357. 
جهت آگاهى بر اسناد متن فوق و دیگر متون مشابه که بالغ بر چهل مورد مى باشد، مراجعه شود به کتاب «امام امیرالمؤمنین(علیه السلام) ازدیدگاه خلفا».
47) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 1، ص 18.
48) سوره بقره: آیه 124.
49) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 6، ص 20; و ج 17، ص 157 و 160 و 161; طبقات الکبرى، ابن سعد، ج 3، ص 212; تاریخ دمشق، ابن عساکر، ج 30، ص303; الامامة والسیاسة، ابن قتیبه، ج 1، ص 34 و در چاپ دیگر: ص 22.
50) طبقات ابن سعد، ج 2، ص 129; و تاریخ ابن جریر، ج 2، ص 440; والامامة والسیاسة، ابن قتیبة، ص 6 و... 
51) سوره توبه: آیه 61.
52) سوره نساء: آیه 24.
53) از حضرت على(علیه السلام) روایت شده که آن حضرت فرمود: اگر عمر از ازدواج موقت جلوگیرى نمى کرد هیچ کس جز شقى زنا نمى کرد.
54) سوره مائده: آیات 44 ـ 47.
55) سوره حشر: آیه 7.
56) سوره نور: آیه 54.
57) سوره احزاب: آیه 21.
58) نهایة العقول، فخر رازى، ص 104; مستدرک حاکم، ج 3، ص 32; تاریخ بغداد، ج 3، ص 19; تلخیص مستدرک، ج 3، ص 32،; ارجح المطالب، ص 481; ینابیع المودّة، ج 1، ص 412 (با تفاوت در عبارت).
59) ابوالفداء در تاریخ خود، ج 1، ص 158; طبرى در تاریخش، ج 3، ص 241; ابن اثیر در تاریخ خود، ج 3، ص 149; ابن عساکر در تاریخ خود، ج 5، ص 105; ابن کثیر در تاریخش، ج 6، ص 321.
60) کتاب سقیفه، ابى بکر جوهرى; الامامة والسیاسة، ابن قتیبة; شرح ابن ابى الحدید، ج 2، ص 19. براى اطلاع بیشتر از موضوع آتش زدن در خانه حضرت زهرا(علیها السلام) و اسناد آن به کتاب «آتش به خانه وحى» رجوع شود.
61) صحیح بخارى، کتاب خمس، حدیث 2، نیز باب غزوه خیبر و کتاب فرائض; صحیح ترمذى، ج 1، باب ما جاء من ترکة رسول الله; مستدرک حاکم، ج 3، ص 153; میران الاعتدال، ج 2، ص 72; کنز العمال، ج 6، ص 219 و...
62) فدک نام قطعه زمینى بود که بین مدینه و خیبر واقع شده و ملک پیامبر بود که آن را به دخترش حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام) بخشید.
63) هیثمى در مجمع، ج 9، ص 39; نیز الامامة والسیاسة و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید.
64) بالغ بر بیست نص از طریق اهل سنت روایت شده که پیامبر اسامى ائمه دوازده گانه را ذکر نموده است، از جمله در کتابهاى فرائد السمطین; تذکره ابن جوزى، ص 379; ینابیع المودة، ص 442; اربعین حافظ ابومحمد بن ابى الفوارس; مقتل الحسین ابى المؤید; منهاج الفاضلین، ص 239، درر السمطین و...
65) اکنون که سال 1422 است، عمر آن حضرت به هزار و صد و شصت و هفت سال رسیده است. 
66) سوره عنکبوت: آیه 14.
67) الملاحم والفتن، باب 19; عقد الدرر، حدیث 26; ینابیع المودة، ص 491; تذکرة الخواص، باب 6; حلیة الاولیاء; ارجح المطالب، ص 278; ذخائر العقبى شافعى و...
68) سوره بقره: آیه 159.
69) صحیح بخارى، باب نماز تراویح; صواعق; عسقلانى در کتاب ارشاد البارى فى شرح صحیح البخارى، ج 5، ص 4 وقتى به این قول عمر «این بدعت خوبى است» مى رسد مى گوید: از این رو آن را بدعت نامید که رسول الله(صلى الله علیه وآله وسلم) به آن دستور نداده بود و در زمان ابوبکر هم وجود نداشت و نیز در اول شب و به این تعداد هم نبود.
70) موطأ، مالک، ص 72; تنویر الحوالک، سیوطى، ص 92; مواهب الجلیل، ج 2; الحطاب الرعینى، ص 74.
71) قوشجى که از بزرگان علماى اهل سنت است مى گوید: عمر گفت: سه عمل در زمان رسول خدا وجود داشت و من از آنها نهى و آنها را حرام مى نمایم و بر انجامشان مجازات مى کنم: متعه زنان و متعه حج و گفتن حىّ على خیر العمل. امام مالک در الموطأ گفته است که چنین به او رسیده که: مؤذن نزد عمر آمد تا رسیدن وقت نماز صبح را به او اعلام کند، چون دید به خواب فرو رفته، گفت: الصلاة خیر من النوم. پس عمر دستور داد این جمله را در اذان صبح اضافه نمایند.
72) سوره احزاب: آیه 33.
73) الامام الصادق والمذاهب الاربعة، تاریخ بغداد و غیر آن.
74) صحیح مسلم، ج 8، ص 110; ینابیع المودة، ص 117.
75) جهت اطلاع بر اسناد، مصادر و متون مختلف این روایت مراجعه شود به کتاب شناخت امام راه رهایى از مرگ جاهلى.
76) سوره بقره، آیه 74.

  • عبدی