عکس نوشته های اشک و غم
ناگهان دلت می گیرد
از فاصله بین
آنچه می خواستی
و آنچه که هستی …!
نگو دیر است
نگو پل های پشت سرت را خرآب کرده ای
هنوز هم اگر عاشقی
می توانی برای برگشتنت دوست داشتنم را پل کنی ..
راہ که می روم
مدام برمی گردم
پشت سرم را نگاہ می کنم مدام …!
دیوانه نیستم
محبوبم را در پشت سرم گم هردہ ام
اینجا بدونِ تو، پاییز غمناکه
روزا جلو میرن
با آه و دلتنگى
وقتى تو خوشحالى، حتّى بدونِ من
حسِ عجیبیه
ولى خوبه که میخندى …
تنش که پیش من باشد
و دلش در اغوش دیگری…
هزارخطبه هم که بخوانند
بی فایده است !
عاشق که می شوی
لالایی خواندن هم یاد بگیر
شب های باقیمانده ی عمرت
به این سادگی ها صبح نخواهند شد
و از تمام تو
تنها “شب” برایم مانده است
و چشم هایم
که خیالت را بهم می بافند
رفتم که نبینی پریشان شدنم را
غمناک ترین لحظه ی ویران شدنم را
در خویش فرو رفتم و درخویش شکستم
تا دوست نبیند غم تنها شدنم را
تورا می خواهمت
شبیه کودکی گمشده در ازدحام
که فقط مادرش را می خواست
خیال تو
فقط شبها سراغم می آید
دروغ چرا ؟
اما باور کن
خیالت را آنقدر تنگ در آغوش میگیرم
که تا شبی دیگر
جز من
سراغ دیگری نخواهد رفت
خیالت راحت
هر چیزی را هم که تقصیر من بیندازی
عاشق شدنم تقصیر توست
هیچ ﺑﯿﺸہ ﺍی بی ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺁﻏﻮشی ﺑﺎ ﺑﺎﺩﻫﺎ
ﻭ ﻫﯿﭻ ﺟﻨﮕلی
ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺸﺪﻩ
ﻣﮕﺮ ﺑﺎ ﺑﻮﺳہ ﻫﺎی ﺑﺎﺭﺍڹ
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻨﻢ … که ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺩﺭ ﻫﻮﺍی ﺗﻮ
بی ﺁنکه ﺑﭙﯿﭽﺪ … ﺩﺭ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﻢ !
اگر ساده ای …
اگر راستگــویی …
اگر با وفایی …
اگر با غیرتی …
اگر یک رنگی …
همیشه تنهایی …
در عکس هایش که برایم می فرستاد
همیشه تنها بود
در خیابان
پارک
خانه
فکر می کردم بی من
هرجا برود تنهاست
و من
چه ابلهانه
عکاس را ندید می گرفتم
یک ثـانیه گرم و چند ساعت سردی
هی می روی و دوباره بر می گردی
بــــا آمـدن تــــو اشک هـم می آید
با این اوصـــاف ، عین دنـدان دردی
- ۹۵/۰۷/۱۴