رفیق آسمونی
یکی بود یکی نبود، یه رفیقی تو آسمون با اینکه می دید شلوغِ دور و برش ولی همیشه تنهای تنهای تنها بود .
دلش یکی رو میخواست تا بشینه پای حرفاش، رفیق لحظه هاش ، بگه، بشنوه و پر کنن لحظه هاشونو کنار هم دیگه...
تا اینکه یه روز، یه تیکه از قلب مهربونشو می بخشه به کسی که میدونه میشه همونی که میخواسته و قسمتی از روحشو هدیه میده تا جون بگیره رویاش ...
در عبور این لحظه ها دوتا رفیق از یه روح و یه قلب، کنار هم لحظه های زیبایی داشتن و هیچی براش کم نمیزاشت تا اینکه ...!
تا اینکه این رفیق بر میگرده و میگه : میشه یکی باشه کنار من تا همه این زیبایی ها قسمت بشه بین ما ؟
حرف رفیقش واسش خیلی عزیز بود ، دوستش داشت بی نهایت و اینبار از ظرافت، احساس و روحش هدیه می بخشه به کسی که رفیقش خواسته بود ...
میگذره و میگذره و میگذره تا اینکه می بینه این دو عزیزاش پررنگ شده رابطشون و کم کم این رفاقت داره میشه فراموششون !
با هر لحظه گذشت، بیشتر غصه میخورد چون میدونست باز داره تنها میشه، تا اینکه روزی رسید که شاید دیگه تحمل نداشت تا ببینه این همه نامهربونی ها به کجا میکشه...
زمان سخت جدایی رسید، وقت رفتن و رفیقاش باید پر بکشن از آسمون به دنیایی که با کلی اختیار به اونا هدیه داده بود ...
حالا با رفیقاش جدا از هم و دلش یه دنیا تنگ اون روزا، با اینکه قلبش شکسته بود ولی هواشونو داشت مثل اون لحظه ها .
روزا می گذشت و می دید تعداد رفیقاش تو دنیای جدید بیشتر و بیشتر شده و بعضیاشون دوست واقعی و بعضیا فقط باعث دل شکستگی اش میشن .
اما هنوز عاشق انسان هایی بود که از روح و قلب خودش به اونها زندگی بخشیده و خیلی ها نمیدونستن عمق این دوست داشتن ها و عشق رو در حالی که با زندگی در این دنیا به هرچی که خواستن رسیدن ...!
و خدای بی همتا برای دیدن بنده های عزیزش دوباره لحظه شماری می کرد و شاید دلیل بعضی زود رفتن ها همین باشه که حتی او برای داشتنشون بیشتر از ما بی قراری می کنه ...
ای خدای مهربان و بزرگم چه خوش آن لحظه که درد این دوری با وصال تو شیرین شود
- ۹۴/۱۰/۰۱