دوستت دارم ... اگر لطف کنی یا نکنی .

عبدی جلالوندی
دوستت دارم ... اگر لطف کنی یا نکنی .

مطالب این وبلاگ، مطالبی است که خالصانه و ساده و بی ریا، از اعماق قلبم بیرون می آید .
و امیدوارم که صادقانه، در گوشه ای از دل شما جا بگیرد .
متشکرم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
پیوندها

عکسی از ملانصرالدین مشهور
        ملا نصرالدین در دیار دور ی می زیست و چند دختر و یک پسر داشت که
        البته پسر واقعی او نبود

        ملا برای آخرین دختر خود خواستگار ها می آورد و آنان رفتار ملا و
        دخترش را می دیدند می گریختند

        دختر ملا با جوانی آشنا میگردد ، و  از بیماری ها و غم ها و مشکلات
        خود می گوید و البته عادات بد


        دختر گفت : سالها پیش متوجه شدم که از پسران بیزارم و به شددت به
        همجنس خود علاقه دارم به خاطر این موضوع حتی به نزد حکیم رفتم و
        آزمایش نیز دادم ، حکیم گفت من هرمون های مردانه دارم و در واقع نر
        هستم از آن زمان به بعد من به دختری دل بستم اما بدن زن را داشتم ،
        از او قول گرفتم که با من زندگی کند و هرگز ازدواج نکند اما او به
        قول خود پای بند نبود و مدتی بعد شوهر کرد ، اما او از علاقه و
        محبت من سو استفاده میکرد ، و مرا مجبور میکرد که زنانی دیگر را با
        او آشنا کنم ، و به شوهر خود نیز خیانت میکرد و با مردان و زنان
        بود ، از کارهای وی من روزها گریستم و حتی مدتی در نزد حکیم بستری
        شدم و دچار امراض قلبی نیز شدم اکنون بهبود یافتم

        پدرم اخلاق بسیار بدی دارد ، نمی توانم مشکلاتم را به او بگویم ،
        برایم خواستگار می آورد اما من به خواستگارهایم چه بگویم ، که من
        نر هستم ؟ و از مرد ها بیزارم ، به آنها بگویم که من دختر هم نیستم
        ، بگویم از سالها پیش با مژگونه بوده ام اما جوان باور کن من خطا
        کار نیستم

        جوان دلش به حال این زن سوخت ، و سعی کرد مشکلات او را درمان کند ،
        جوان گفت ای زن در دوران طفولیت من آرزو داشتم که دامپزشک بشوم ،
        مادرم که علاقه مرا می دید جانواران مختلف و حتی وحشی را برایم
        میگرفت و به خانه می آورد تا آنان را پرورش بدهم ، در آن دوران
        منزل ما باغ وحشی کوچک بود و همه جانور در آن بود ، از انواع
        پرندگان نیز نگهداری میکردم ، یک جفت از پرنده هایم از نژاد اصیل و
        خوبی بودند و فرزندان آنها نیز خوب بودند ،اما زمانی اتفاقی افتاد
        و یکی از تخم ها جوجه نشد اما از یکی از تخم های باقی مانده جوجه
        ای  بدنیا آمد ، پدر و مادر آن جوجه به فرزند خود توجه کافی
        نمیکردند و خوب غذا نمی دانند ، و به سرعت تخم های دیگر گذاشتند و
         مشخص بود که آن جوجه باید می مرد ، اما ما در آن وضع دخالت کردیم
        و به حلق جوجه کبوتر با دست غذا ریختیم ، جوجه زنده ماند ، هم از
        دست ما غذا می گرفت هم از دهان پدر و مادر ، اما چیزی در آن جوجه
        کبوتر درست نبود و ذهن او درست کار نمی کرد ، مدتها گذشت با اینکه
        آن جوجه بالغ شده بود اما همچنان از پدر و مادر خود غذا می گرفت ،
        والدین او جوجه های دیگری داشتند اما مجبور بودند به جوجه که دیگر
        جوجه هم نبود غذا بدهند ، من مدتی رفتار این کبوتر را زیرنظر گرفتم
        چرا که هدفم مطالعه او بود ، پس از مدتی کبوتری وحشی وارد جمع
        کبوتر های من شد ، آن کبوتر بی خانمان به نزد این جوجه رفت ، آنها
        شبیه هم بودند ، و برای خود لانه ای ساختند و در کنار یکدیگر زندگی
        کردند ،  کبوتران معمولا دو عدد تخم می گذارند اما فصل تخم گذاری
        که شد آنان چهار تخم گذاشتند  مشکل این بود هر دو ماده کبوتر بودند
        ، آنها بر روی تخم ها خوابیندند و هم تخم هایشان را پوچ کردند و هم
        زمان و عمرشان را و لانه آنها نیز در مدت کوتاهی توسط خودشان تخریب
        شد تو با مژگونه هرگز نمی توانستی زندگی کنی و انقدر به آن موضوع
        فکر نکن.

        دختر  که به دقت به حرف های جوان گوش می کرد  از درون کیف خود
        کاغذی را بیرون آورد و به جوان نشان داد و گفت : این عکس عروسی
        مژگونه می باشد ، این را ببین ، در عکس عروسی دختر ملا در کنار
        مژگونه ایستاده بود و لباسی شبیه به لباس آقایان به تن داشت و
        گردنبندی به شکل میم در گردنش بود


        گفت ببین دخترک خدا نشناس با من چه کرد به من گفت می خواهم در مجلس
        عروسی ام لباس پسرانه بپوشی منم با حماقت هر چه میگفت را عمل
        میکردم ، در مجلس عقدش که بودم خدا خدا میکردم ای کاش داماد من
        بودم ، مادرش در آن جمع گفت دختر ملا اگر پسر بود به دخترم می دادم
        ، در آن لحظه قلبم از سینه خارج میشد آخر چه میشد اگر این اتفاق می
        افتاد …

        دختر ملا به درخواست جوان کم کم از مژگونه فاصله گرفت جوان در خصوص
        مشکل او با حکیمان مختلف سخن گفت  ، جوان تاکنون با چنین شخصی ربرو
        نشده بود اما وقتی صدای گریه های زن را میشنید دلش نمی آمد او را
        رها کند ، به او کتاب هایی معرفی کرد تا سر درد هایش بهبود یابد ،
        زن از نظر گفتار و فرهنگ در سطح مناسبی نبود و جوان سعی کرد به هر
        طریق ممکن او را تبدیل به زن زندگی کند

        زن نیز در یادگیری فنون جدید استعداد و علاقه زیادی از خود نشان می
        داد اما جوان هرگز تصور نمی کرد روزی قرار است با چنین زنی زندگی
        کند ، حتی به فکر این موضوع نیز می خندید ، اما رفته رفته علاقه آن
        زن به جوان بیشتر شد و سعی کرد به هر طریق ممکن دل جوان را بدست بیاورد

        زن با جعبه شیرینی در گرمای سوزان افتاب تابستان سوار بر الاغ به
        سمت دهات جوان به راه می افتاد و شیرینی را به او می داد و لحظاتی
        نگاهش میکرد و می رفت ، این رفتار کم کم در دل جوان اثر گذاشت ،
        اما شیرینی هایی که زن برای جوان می آورد معمولی نبودند ، باقلوایی
        خوشمزه که در هر دیاری یافت نمی شد

        دختر ملا  هرگز تصور نمی کرد مردی یافت بشود که بتواند این موارد
        را حتی باور کند و یا قبول بکند بارها پیشنهاد ازدواج را به جوان
        میدهد اما جوان نه ابراز علاقه میکرد و نه گردن می نهاد اما به این
        موضوع گاهی می اندیشید که زندگی با چنین زنی چه عاقبتی خواهد داشت

        شبی زن پنهانی با جوان ملاقات میکند ، زن گریه میکند و می گوید :
        من دائم به تو فکر میکنم ، هر شب می خوابم با خودم میگویم این مرد
        را به هر طریق ممکن باید بدست بیاورم ، می خواهم این را بدانی ، تو
        مرا بخواهی چه نخواهی تو ماله من هستی ، به هر قیمتی که هست مال من
        میشوی من میدانم که تو را بدست میاورم هر شب نیز به خودم بارها این
        کلمه را میگویم و از خدا می خواهم ما را به هم برساند ، از وقتی با
        تو آشنا گشتم زندگی من تغییر کرده  می خوام با تو باشم و کاری
        میکنم تو به آرزوهایت بررسی

        جوان به سیمای آن زن نگاه میکرد ، تاکنون چنین زنی ندیده بود ، دلش
        برایش می سوخت ، مگر خودش چه شخصی بود که این زن اینچنین برای او
        تلاش میکرد ، با خود گفت اگر این زن زندگی مرا می خواهد ، من تسلیم
        او می شوم و با اون زندگی خواهم کرد ، اگر این زن بیمار است ، اگر
        صاحب فرزندی نمی شود اگر هر مشکلی دارد ، مگر من در زندگی چه می
        خواهم ، نه وارٍث برای اموال پدرم و نه آشپز برای خانه ، من تنها
        زنی را می خواهم که مهربان باشد
        اما جوان هنوز  تردید داشت و با خود زمزمه میکرد ، این زن میگفته
        که سالهای سال توسط زن دیگری مورد سو استفاده قرار میگرفته است اما
        هفت الی هشت سال یک عمر است و برای سو استفاده زمان زیادی می باشد
        ، او را نبسته بودند ، از سمت دیگر آن زن از او فاصله گرفت  و
        ازدواج کرد اما دختر ملا دوباره به دنبال او رفت ، داستان این زن
        قسمت هایی از حقیقت را کم دارد ، این دختر ملا بود که می خواست آن
        را بدست بیاورد و بر طبق گفته های خودش ، مشکل هرمونی را خودش داشت
        نه مژگونه پس این دختر ملا بود که به دنبال سو استفاده از مژگونه
        بود از سمت دیگر این زن اگر درستکار بود وقتی فهمید آن زن شوهر
        کرده باید از او فاصله میگرفت بیچاره شوهر مژگونه به دوست همسرش
        اعتماد میکرد …

        دوباره دختر ملا به سراغ جوان رفت ، گفت جوان به خواستگاری من بیا
        ، قول می دهم زن خوبی در زندگی باشم ، اخر مگر من از زندگی چه می
        خواهم ، باور کن ، مال و اموالت چشم هایم را نگرفته است ، باور کن
        چیزی نمی خواهم ، قول می دهم خوشبختت کنم ، بگذار کنیزت بشوم در
        خانه تو کلفتی کنم و زن شروع به گریستن کرد .

        جوان و فلوت

        جوان در نواختن فلوت ماهر بود ، کم کم جرقه های محبت آن زن در قلبش
        شعله ور شده بود و حس میکرد عاشق شده است شب ها به روی پشت بام می
        رفت و به یاد آن زن فلوت می نواخت

        دختر ملا  هم روز ها به عکس خواستگار خود خیره میشد و با آن سخن
        میگفت مادر به او گفت اگر این مرد قصد ازدواج دارد به او بگو به
        خواستگاری تو بیاید ، دختر قبول میکند و به پدر می گوید که می
        خواهد برایش خواستگاری بیاید

اکنون چه وقت ازدواج است وقتی جهزیه گران است

        این آخرین دختر ملا بود که قصد ازدواج داشت ، ملا در دل گفت باز هم
        ازدواج دخترانم باز هم خرج کردن اضافی ، اکنون چه وقت ازدواج است
        وقتی جهزیه گران است ، ملا قبول نمی کند می گوید اکنون خسته هستم
        بعدا حرف می زنیم مزاحمم نشو ، روز ها می گذرد و مادر به دخترش می
        گوید کمی صبر کن هنوز پدرت آتشی است صبر کن آتشش فروکش کند بعدا
        دوباره به او بگو

        شبی که جوان خواستگار به دیدار دختر ملا رفته بود از پشت دیوار با
        دختر سخن می گفت دختر نیز این مطلب را به جوان خواستگار گفت و روز
        ها از پی هم گذشتند خواستگار گفت اکنون مدتها گذشته مگر  پدرت
        اتشفشان است که روزها طول میکشد که دودش فروکش کند من خسته شدم
        دختر شاید ما قسمت هم نباشیم خدانگهدار

        دختر ملا اشک می ریزد و گریه میکند و می گوید حال که تو مرا نمی
        خواهی من اقدام نیز ، و صدایش قطع میشود ، جوان از پشت دیوار فریاد
        می زد ، چکار میکنی ؟ با تو هم هستم چکار میکنی ؟ دختر گفت در حال
        خوردن انواع قرص های رنگارنگ هستم ، جوان گفت غلط کردم ، به پایت
        می مانم هر چه خوردی را بالا بیاور ، دختر گفت چگونه ؟ خواستگار
        گفت دست به حلق فرو ببر ، دختر گفت نه بگذار بمیرم، و در نهایت
        خواستگار فریاد زد که این بچه بازی ها را تمامش کن و دختر ملا دست
        به حلق فرو برد و هرچه خورده بود را بیرون ریخت ،

        همسر ملا برای اینکه ملا رضایت به ازدواج دخترش بدهد نذر میکند!

        دختر ملا به مادرش میگوید ، تو با پدرم حرف بزن من هر چه می گویم
        گوش نمیدهد ، مادر گفت من اخر چه بگویم دختر چیزی که نمی شود یعنی
        نباید بشود حتما سرنوشت تو این است ،

        دختر گفت : تو  وقتی اینگونه فکر میکنی چطور می خواهی ملا را راضی
        کنی؟ ، اگر نمی شود چون پدرم لج کرده ،

        مادر :حتما چیزی می داند که لج کرده است ،
        دختر :تو با او صحبت کن تو مثلا همسر ملا هستی ،

        همسر ملا کمی فکر میکند ، او می دانست وقتی ملا لج بکند ، کاری
        انجام نمی شود .
 درخت آرزو ها - نقاشی از درخت محبوب ملا نصرالدین

        زمین همسر ملا در کنار منزل ملا قرار داشت در میان آن زمین درختی
        بود زمانی که ملا جوان بود به داخل آن زمین رفت و به درخت گفت ای
        درخت چه میشد زمین زیر پای تو مال من میشد پس از مدتی برادر ملا
        فوت میکند و ملا همسر برادرش را به همسری گرفت و زمین جزو دارایی
        های او شد ملا نام آن درخت را درخت آرزو ها نهاده بود   ، همسر ملا
        به سمت آن درخت رفت تا آرزوی خودش نیز بر آورده بشود ، همسر ملا
        گفت ای درخت  ، دخترم دائم ناراحت است ، بیمار شده است کاری کن
        دخترم ازدواج کند ، همسر ملا کمی سکوت کرد و گفت :

        دروغ چرا ؟  ملا کمی تند است می ترسم به او بگویم بی جهت مخالفت
        نکند مرا با این همه بچه های کوچک طلاق بدهد ،

        همسر ملا باز هم کمی سکوت کرد و به اطراف خود نگاهی کرد کسی اطراف
        درخت نبود دوباره گفت :
        دروغ چرا ؟  من که بچه کوچک ندارم بچه هایم همه ازدواج کرده اند و
        فقط این آخری باقی مانده ، من بی جهت با ملا به خاطر این آخری
        مخالفت بکنم ،  و ملا  از من دلخور بشود که روی حرفش حرف زده ام و
        مرا طلاق بدهد ای درخت آیا تو راضی هستی دخترم یک زندگی بدست
        بیاورد و زندگی من بهم بخورد ؟

        همسر ملا به خانه می رود و به همه اهل خانه می گوید که تمام تلاشش
        را برای ازدواج دخترش کرده است .

انتخاب یک سر و دو گوش

        با شنیدن حرف های مادر ، دختر ملا تصور نمود که اکنون پدرش نرم شده
        است و دیگر رضایت میدهد تا جوان به خواستگاری او بیاید  به نزد پدر
        میرود و دوباره با پدر موضوع خواستگاری را مطرح میکند ، پدر می
        گوید نمی شود ، دختر گفت اخر چرا ؟ ملا گفت چون خواستگارت یک سر و
        دو گوش است به همین خاطر نمی شود ، دختر گفت خب پدر جان همه یک سرو
        دو گوش هستند ، ملا گفت افرین ، پس می فهمی این نکته مهم را ، اگر
        همه یک سرو دو گوش هستند چرا خواستگار های قبلی که یک سر و دو گوش
        بودند را انتخاب نکردی دختر گفت من که مخالف نبودم آنها مرا انتخاب
        نکردند ، ملا گفت همین چرا آنها یک سرو دو گوش را انتخاب نکردند و
        تو یک سرو دو گوش انتخاب میکنی برو تنهایم بگذارم !

        دختر ملا دوباره این مطالب را به خواستگار از پشت دیوار می گوید ،
        و دوباره اقدام به مصرف دارو می کند ، دوباره جوان خواستگار او را
        خواهش و التماس میکند ، و دوباره دختر دست به حلق می برد و بیرون
        می ریزد از آنجایی که جوان در پشت دیوار ایستاده بود حقایق این
        مطالب که ایا واقعا دختر ملا دست به چنین اعمالی می زد یا نقش بازی
        میکرد پوشیده بود

کوهستان

فرار به کوهستان
        دختر ملا به نزد پدر نامه ای می گذارد که هیچ چیز از تو نمی خواهم
        فقط رضایت بده من ازدواج بکنم این مرد شرایطش خوب است همه چیز دارد
        ، من می روم خدا حافظ ، دختر ملا سوار بر الاغ به سمت دهات
        خواستگار خود به راه می افتد
        ملا سریعا پسر را احظار میکند ، می گوید می دانی خواهرت به دهات
        خواستگار خود فرار کرده ؟ پسر گفت حال چه کنیم ؟ ملا گفت اگر این
        خبر به گوش فامیل و بستگان ما برسد آبروی ما می رود  ، پسر گفت آری
        باید این راز سربسته بماند و سریعتر حل بشود ، ملا گفت به همین
        خاطر تو را خواستم ، اکنون وقت آن است که خودت را به من اثبات بکنی
        که چقدر مرد هستی ، پسر گفت هر چه تو بگویی اطاعت میکنم ، ملا گفت
        سریعا به نزد عمو ، شوهر خاله ، و دیگر بستگان برو و بزرگان فامیل
        را بردار و با تند رو ترین الاغ ها به سمت دیار خواستگار برو و
        خواهرت را بازگردان ، پسر ملا گفت اما اگر به نزد بستگان بروم و
        آنها را با خود ببرم اینگونه که همه این ماجرا را می فهمند ، ملا
        گفت ای نادان همین چند نفر بفهمند بهتر از آن است که همه فامیل
        بفهمند !
        اینگونه پسر ملا با کل فامیل به دنبال دختر ملا به راه می افتند ،
        و دختر ملا در کوهستان اطراف دهات خواستگار پنهان می شود ،
        خواستگار در کوهستان به دیدار دختر ملا می رود ، دختر ملا غمگین بر
        روی تکه سنگی نشسته بود ، و با حرص میگفت ، مگر من از زندگی چه می
        خواستم ؟ مگر من از پدرم چه می خواستم ؟ گفتم رضایت بده ، بی جهت
        مخالفت میکرد ، مادرم نیز در این مدت خیلی تلاش کرد که من ازدواج
        کنم ، می ترسم  زندگی آنها بهم بخورد ، می دانم اخر سر ملا مادرم
        را طلاق میدهد و او را دق میدهد میکشد
        خواستگار گفت : دختر انقدر حرص نخور ، اخر ازدواج تو چه ربطی به
        ازدواج مادرت دارد ، ملا هرگز نمی تواند مادرت را از خودش دور کند
        به زندگی پدرت نگاه کن تمام عمرش  را صرف زن و بچه هایش کرده است و
        خودش را  برای شما پیر کرده است ، و تنها ثمره جوانی آن مرد شماها
        هستید ، او هرگز به خاطر ازدواج یکی از دخترانش کل زندگی خودش را
        که خراب نمیکند

        دختر : ملا همانند گاوی می باشد که شیر می دهد می دهد ناگهان لگد
        می زند همه رو به زمین می ریزد او چیزی نمی فهمد
        خواستگار : انقدر به پدرت توهین نکن مگر می شود مردی اینچنین باشد
        ، بار آخر  باشد در مورد پدرت اینچین قضاوت میکنی


        دختر : ای جوان ، از خدا می خواهم ، یک روز تو وارد زندگی من بشوی
        ، ببینی من چه میکشم

        در جستجوی دختر ملا
        از رد پای الاغ اهل فامیل محل اختفای دختر را می یابند ، پسر می
        گوید باز گرد اگر تو برنگردی ملا از من خشمگین می گردد باز گرد ،
        دختر گفت محال است بازگردم من دلم ازدواج می خواهد ، عمو گفت باز
        گرد پدرت راضی شده دیگر مشکلی نیست ، شوهر خاله گفت آری بازگرد
        دیگر مشکلی نیست ، فریاد های اینان در کوهستان می پیچید و اینگونه
        نه تنها تمام فامیل از فرار دختر ملا مطلع شدند بلکه دهات بقلی نیز
        فهمیدند که دختر ملا فرار کرده و اکنون همه به او قول می دهند که
        بازگردد تا واقعا ازدواج نماید

فریاد های عاشقانه ناپسری ملا در کوهستان

        پسر ملا الاغ خواهر ناتنی را دید که به شاخه درختی کنار یک تخته
        سنگ بسته شده است ، در کنار تخت سنگ نیز خرده های نان قرار داشت او
        مطمئن شد که خواهرش در همان حوالی می باشد ، فریاد زد می دانم کجا
        هستی بیا با هم برگردیم ،

        بازتاب صدای ناپسری ملا در کوه میپیچید ، ناگهان او گریست ، و گفت
        : چرا مرا تحویل نمی گیری ؟ من از دیار خودم تا به اینجا همش در
        حال گریه بودم ، من عاشقتم ، چرا به من کم محلی میکنی ؟

        جوان صدای پسر ملا را شنید ، و شوکه شد ، مگر هیچ برادری اینچین به
        خواهر خود ابراز محبت میکند ؟ از سمتی دیگر پسر ملا می دانست که
        خواهرش به خاطر خواستگار خود و برای ازدواج فرار کرده است برای چه
        او عشق و علاقه خودش را مطرح میکند ؟ جوان در ذهن خود تکرار میکرد
        این دیگر چگونه برادری می باشد که به دنبال دختر ملا فرستاده اند

        صدای پسر ملا دوباره در کوهستان پیچید ، چون برادر واقعی تو نیستم
        مرا تحویل نمیگیری ، من عاشقتم بیا بیرون اشک هایم باعث شده به تخت
        سنگ ها بخورم جانی دیگر برایم باقی نمانده ، کف پای الاغم تاب
        برداشت ،از گشنگی در حال مرگم چند شب است به عشق تو بیدارم و
        نخوابیده ام

        جوان رو به دختر کرد و گفت ای زن این همان تک برادری بود که داشتی
        ؟ میگفتی شب ها صدایت میکرد و در کنارش میخوابیدی ؟ در زمانی که
        مجرد بود ، سپس ازدواج کرد و دیگر در کنارش نخوابیدی ، خاطرت است
        زمانی برایم درد و دل میکردی ؟ تو به من گفتی برادرت بود ، نگفتی
        پسر عمویت می باشد

        راستش را بگو از تو میگذرم ، ولی اگر بدانم دروغ گفته ای اگر هم با
        تو وارد زندگی بشوم ، آن زندگی را از بیخ و بن ویران خواهم کرد ،
        حقیقت را بگو ، چیزی بین شما دو نفر است ؟

        دختر سراسیمه گفت : بخدا نمی دانم این مرد چرا اینگونه حرف می زند
        ، قبلا خوب بود ، باور کن وقتی در خانه بودم هیچ یک مرا ادم حساب
        نمی کردند اکنون نمیدانم چه شده ، باور کن چیزی بین من و او نیست

        جوان : به همراه این مرد نرو ، بگذار من تو را به خانه ببرم یا
        خودت بازگرد ، تو از خانه به اختیار خودت خارج شدی ، حال آنها تو
        را ببرند ، معنی بدی پیدا میکند در آینده اختیار را از دستت می
        گیرند ، خودت بازگرد یا بگذار من تو را به خانه ببرم

        دختر در پاسخ برادر خود فریاد زد: ای پسر عمو ، برگرد من جایم خوب
        هست هر زمان خودم بخواهم برمیگردم

        ناپسری : نمی شود ، به هر طریق ممکن تو باید با من بیایی وگرنه
        انقدر اینجا می نشینم تا از خستگی بیمیرم ، اگر تو را به خانه نبرم
        چگونه در چشم های ملا نگاه کنم ؟

        دختر : تو نگران چشم های ملا نباش ، هر زمان دلت برای چشم هایش تنگ
        شد به چشم های آن الاغ که در پایین کوه بستم خیره بشو

        ناپسری : بیا با هم برویم من دوستت دارم
        دختر : برو ، ابرو ریزی نکن ، خودم می آیم
        جوان : می خواهی چه کنی ؟
        دختر : بگذار با این مرد بروم ، مشکلی پیش نمی آید

         دختر از محل اختفای خود در کوهستان خارج می شود و به سمت برادر
        ناتنی خود می رود ، تعدادی از اهل فامیل نیز در کنارش ایستاده
        بودند ، صورت پسر ملا نیز از حرف های خودش گل انداخته بود و دماغش
        را بالا می کشید ، دختر ملا بر روی الاغ نشست و گفت ، من اکنون با
        شما می آیم ولی باید قول بدهید کاری کنید که من با خواستگار م
        ازدواج کنم

        ناپسری ملا دست بر روی چشم هایش کشید و اشک هایش را پاک کرد و گفت
        ، به تو قول می دهم کاری کنم که به خواستگاررت بررسی ، شوهر خاله و
        داماد دختر نیز در آن محل بودند ، آنان گفتند نگران نباش پدرت راضی
        شده اکنون دیگر خودش هم می داند نباید برای ازدواج سختگیری بکند

  جمع خانوادگی ملانصرالدین و عموی خانواده بزرگتری میکند
        اما وقتی دختر را به خانه می برند کل فامیل جمع می شوند و در یک
        نشست خانوادگی از دختر می پرسند که چرا گریخته و چه می خواهد ،
        دختر گفت من زندگی خواهر هایم را دیدم که ازدواجشان ناموفق بوده و
        ملا در زندگی آنان دخالت می کرده است من می خواهم راه دور ازدواج
        کنم تا از ملا دور بمانم تا زندگی ام بهم نخورد ، ملا که در جمع
        فامیل زبانش بند آمده بود گفت چه حرفا ، عشق همانند سمی در مغزت
        اثر کرده که حقیقت را نمی بینی تو تحت تاثیر هستی باید ترک نمایی ،
        تا مدتی دیگر حق بیرون رفتن نداری ، آن کاغذ و جواهر را نیز از او
        بگیرید تا دیگر برای کسی نامه ننویسید ، این کتاب اقتصاد را نیز
        بخوان تا بفهمی دنیا بر پایه چه اصولی می چرخد ، ملا گفت ای اهل
        فامیل ایا حرف بدی می زنم ؟ آنها گفتند نه راست می گویی

        مدتی بعد خواستگار جویای حال دختر شد اما اثری از وی نیافت ،
        خانواده خواستگار به ملا پیام دادند که با دخترت چه کردی ؟ ملا گفت
        نمی دانم ، آیا شما که دختر مرا می خواستید می دانستید من فامیل
        های بسیاری دارم ؟ خانواده خواستگار گفتند فامیل ؟ چه ربطی به
        خواستگاری دارد ؟ ملا گفت شما نادان هستید که ربط مسائل را نمی
        فهمید دختر من عمویش شخص بزرگی است از عموی دخترم بپرسید ملا چه
        شخصی است حرف های ملا انقدر کوبنده و پر معنی بودند که سنگ از
        حلاجی آن در هم میشکست و هر کسی قادر به درک آن نبود

        دختر پنهانی یک نامه به خواستگار می نویسد و می گوید تا مدتی من
        باید نقش بازی کنم که به تو علاقه ندارم و با نگاه اقتصادی می
        خواهم  با تو ازدواج کنم ، و باید از تو دور بمانم ، ملا گفته چون
        مدتی از پشت دیوار با تو حرف می زدم عشق باعث شده عقل و هوشم از
        بین برود و اقتصاد را در زندگی فراموش کرده ام ، من مدتی سراغ تو
        را نمیگیرم و سپس به ملا می گویم به موضوعات اقتصادی فکر کردم و تو
        را می خواهم ،

        خواستگار گفت : چه عجیب باشد هر چه خودت صلاح می دانی

        سپس همسر پسر ناتنی  ملا به خانواده خواستگار نامه ها نوشت ، که
        دختر ملا از شما نفرت دارد و دیگر ازدواج نمی خواهد ، خواستگار در
        جواب نامه نوشت ، اگر تو واقعا فامیل او هستی و به او علاقه داری
        بدان که او نقش بازی میکند تا با نگاه اقتصادی مرا انتخاب کند

        همسر برادر ناتنی این موضوع را به شوهر خود یعنی ناپسری ملا می
        گوید ، ناپسری نیز خواهر ناتنی را می خواند و می گوید تو می خواستی
        ما را فریب بدهی ؟ تو می خواستی ملا را فریب بدهی ؟ تو هنوز نگاهت
        به عشق آلوده است ؟ دختر گفت نه نه اکنون تمام نگاهم اقتصادی است
        پسر ملا گفت باور نمی کنم ، به خواستگارت بگو اینجا بیاید و از پشت
        دیوار به او بگو دوسش نداری و به او دشنام بده تا ما بشنویم و باور
        کنیم ، و دختر ملا این چنین می کند

        دختر ملا به خواستگار خود نامه میدهد و از او می خواهد تا در اطراف
        منزل ملا یکدیگر را ببینند

        خواستگار به محل قرار می رود و دختر را بر روی پنجره منزل ملا می
        بیند ، دختر فریاد می زند ، اهای چرا تا اینجا آمدی ؟

        جوان : تو از من درخواست نمودی و به خواستت آمدم
        دختر : من ؟ فقط می خواستم یک چیزهایی را برایت روشن کنم ، من هیچ
        علاقه ای به تو ندارم ، من تو را فریب می دادم
        جوان : چرا اکنون سخن می گویی فریاد می زنی ؟ ایا کسی تو را مجبور
        کرده که این چنین عمل کنی ؟

        صدای فریاد های دختر انقدر بلند بودند که همسایه ها نیز صدای او را
        میشنیدند ، دختر با فریاد گفت من به تو علاقه ای ندارم
        جوان : اگر علاقه نداشتی چرا از من قول ها گرفتی ، با جعبه شیرینی
        بارها تا دهات ما آمدی ، اشک ها ریختی من به خاطر قولم به تو اینجا
        هستم
        دختر : من به تو علاقه ای ندارم من ناپسری ملا را دوست دارم من
        اکنون فهمیدم که او چقدر به من علاقه دارد

        جوان : عجب ، ای زن از مژگونه گفتی از تو گذشتم تو به من گفتی در
        فساد یک نفر بوده ای ،  آن فریاد هایی که در کوهستان می زد ، و از
        عشق و علاقه و…میگفت ، آیا چیزی بین شما واقعا بوده است ؟
        دختر : من انقدر ها کثیف نشده ام که بین من و نابرداری ام چیزی باشد
        دختر از پشت پنجره به کنار رفت ، ناپسری ملا و همسرش در کنارش
        ایستاده بودند

        مکالمه ای که بین جوان و دختر ملا اتفاق افتاده بود آبرو ریزی
        بزرگی برای ناپسری ملا به حساب می آمد ، همسر او در کنارش ایستاده
        بود و ممکن بود به او شک بکند ، ناپسری فریاد زد عجب جوان مشکل
        داری میباشد چه حرف ها و چه سوالی پرسید ، چقدر احمقانه من چرا
        باید خواهر ناتنی خودم را جور دیگری دوست بدارم ، همسر ناپسری ملا
        سررش گیج میرفت ، چیزهایی که با گوش هایش شنیده بود را باور نداشت
        ، او رفتار های غیر طبیعی شوهرش را گاهی می دید ،  ، چطور می
        توانست به این مرد اعتماد کند ، پسر ملا سریعا به سمت خواهر ناتنی
        رفت و دستش را کشید ، و به اتاقی دیگر برد ،و  به آهستگی گفت :

        تو آبروی ما را بردی ، این چه حرفی بود در جلوی پنجره زدی ، خواهرم
        کنارم بود ، زنم کنارم بود ، ای دختر نادان چرا از علاقه بین ما
        گفتی ، چرا به خواستگارت در مورد گذشته بین من و خودت گفتی ؟
        دختر ملا : من در مورد گذشته نگفتم ، تو احمق بودی که در کوهستان
        فریاد می زدی او از حرف های خودت متوجه شد ، حال هم خواستی بین من
        و خواستگار بهم بخورد که بهم خورد راضی شدی ؟

        ناپسری ملا : همان بهتر که بهم خورد ، این مرد زیاد می داند ، تو
        نباید با این مرد زندگی کنی ، من در چشمان او نمی توانم نگاه کنم ،

        دختر ملا : تو پسر عمویم هستی درست ، احترامت نیز واجب ، اما این
        دلیل نمی شود در زندگی من دخالت کنی ، به من گفتی خواستگار را جلوی
        پنجره بیاورم آوردم ، به من گفتی به او دشنام بدهم  به حرف هایت
        عمل کردم، دست از سررم بردار، اخر چرا مرا عذاب می دهی ، بگذار منم
        زندگی کنم ، تو چند روز دیگر به خانه خودت میروی من اینجا باید
        تنهام بمانم

        بغض گلوی دختر ملا را گرفت و بر زمین نشست و گریست ، پسر عمو باید
        به نحوی او را ساکت میکرد ، اگر او به ملا کل ماجرا را میگفت عواقب
        بدی برایش داشت !
        بنابراین پسر عمو سعی نمود ، خواهر ناتنی خود را آرام کند ، گفت من
        به تو علاقه دارم ، اخر چرا با احساسات من بازی میکنی ، این همه
        راه را به خاطرت امدم ، یعنی آن پسر را انقدر دوست داری که خانواده
        خودت را رها کردی و به کوهستان فرار کردی ، من به تو علاقه دارم ،
        تو اگر بخواهی حاظرم از همسرم جدا بشوم
        دختر ملا : این حرف ها چیست که تو می زنی ، تو برادر منی ، آرام
        باش کسی صدایت را میشنود آبرو ریزی می شود ، ناپسری ملا گفت ، من
        پسر عموی تو هستم و عقد پسر عمو و دختر عمو در آسمان ها بسته شده و
        سالهاست به تو علاقه دارم

        دختر : ساکت باش همسرت صدایت را میشنود
        دختر ملا اشک هایش را پاک کرد و از اتاق خارج شد ، همسر برادر
        ناتنی با کینه به او نگاه میکرد ، او در دل فکر میکرد آیا سوال
        خواستگار ممکن بود حقیقت داشته باشد از وقتی عاشق شدن خواهر ناتنی
        او به گوش شوهرش رسیده بود این مرد بسیار بی قرار بود از وقتی این
        خبر را شنیده بود تب کرده بود و  حتی او را به نزد حکیم برده بودند
        همسر به اتاق رفت و از شوهر خود پرسید :

        اهای ، راستش را بگو ، تو چه گندی زدی ؟ هان ؟ چیزی بین تو و دختر
        ملا می باشد ، ناپسری برای اینکه هرگونه سوء زن را از همسر خود دور
        کند ، تصمیم گرفت به روش دیگری متوسل بشود ، او با پرخاش گفت ، آن
        جوان خدا نشناس چه حرف هایی را که نزد ، تو نمی دانی وقتی به
        کوهستان برای آوردن خواهر ناتنی خودم رفتم در مورد او تحقیقات کردم
        ، یک نفر نبود که از او تعریف بکند ، مردم گفتند که او  دستش کج
        است ، بد ذات است ،  دروغگو است مردم به من گفتند چرا می خواهم
        خواهر خودم را به این مرد بدهم باور نمیکنی بیا با هم برای تحقیقات
        برویم
        همسر : نه لازم نکرده ، می خواهم به خانه خودم بروم ، سررم درد میکند
        برادر ناتنی از کنار خواهرش رد شد و به او گفت : زیپ دهانت را بکش
        و دیگر این ماجرا را به کسی نگو خودم درستش میکنم.

پس از حادثه

        پس از آن حادثه روزها در بی خبری می گذرد و خواستگار به عموی دختر
        می گوید می دانستی برادر زاده ات بیمار است گناه دارد سره این
        ماجرا طفلک غصه می خورد ، عمو این مطلب را به ملا می گوید ، ملا می
        گوید بیمار ؟ دختر من ؟ مگر من بیمارم که دخترم بیمار باشد ؟ آن
        خواستگار چون بی پول است خیال میکند دخترم بیمار است ، عمو گفت
        منظورت را نمی فهم ، ملا گفت چون بی پول است بر روی دخترم عیب از
        نوع –   بی – گذاشته تا از ارزش فرزندم بکاهد و آن را مفت بدست
        بیاورد ، دخترم را اکنون به نزد حکیم می برم تا به شما ثابت کنم
        خواستگار شخص بی سوادی است!

        ملا پس از آن به سراغ خانواده خواستگار می رود و به آنان توهین
        میکند و ، خانواده خواستگار تاکنون چنین برخورد هایی را قبل از
        ازدواج ندیده و نشنیده بودند ، آنان تصور کردند شاید در دیار ملا
        رسومات اینچنین باشد
        از آنجایی که رفتار ملا از نظر خانواده جوان زشت به نظر می رسید
        برای یافتن علت ماجرا و جویا شدن حال دختر به خانه ملا نصرالدین
        رفتند تا برای اولین بار آشنایی اتفاق بیفتد
        وقتی جوان با خانواده به درب منزل ملا رسیدند آنان را به داخل راه
        ندادند  ، زن ملا گفت ، تا زمانی که ملا نیامده ، شما اجازه ورود
        به منزل را ندارید
        مادر خواستگار : باشد ما در کوچه می مانیم
         اهل کوچه متوجه ماجرا می شوند ، ملا می آید و سراسیمه به خانه می
        رود ، ملا در دل زمزمه میکرد ، ای خدا ابرویم رفت اکنون همه می
        دانند که چه شده اگر بدانند دخترم به کوهستان فرار کرده ، به
        اعتبار من لطمه میخورد و از مشتری هایم کاسته می شود و در آمدم
        کاهش می یابد
        خانواده خواستگار وارد منزل ملا می شوند اما ملا عصبانی بود ، ملا
        گفت چرا در کوچه ماندید ؟
        مادر خواستگار : چون شما گفتید داخل خانه نشوید و در کوچه بمانید و
        یا قدم بزنید
        ملا : ما گفتیم بیرون از خانه در کوچه بمانید اما نگفتیم در کوچه
        خودمان منتظر بمانید به کوچه دیگری می رفتید
        به شما فقط دو دقیقه فرصت می دهم تا حرفتان را بزنید و سپس باید بروید
        و خانواده جوان جویای حال دختر شدند ، ملا  نیز برای اولین بار
        ظاهر جوان را دید ، ملا نمی دانست چه بگوید و چه اشکالی بگیرید تا
        این وصلت هرگز اتفاق نیفتد

        ناپسری ملا همراه با همسرش هر دو سوار بر الاغ سراسیمه خودشان را
        به منزل ملا رساندند
        ناپسری در کنار ملا نشست  ، او در دل زمزمه میکرد ، این وصلت نباید
        سر بگیرد این جوان چیزهای زیادی در مورد من می داند ناپسری اینبار
        بلند تر گفت : خواستگار مرد نیست ، در کوهستان وقتی به دنبال
        خواهرم رفته بودم  مرا خوب تحویل نگرفت و با من دست نداد

        ملا گفت اری راست می گویی چیزی خوبی گفتی مرد نیست !
        خواستگار گفت : مشکل فقط دست ندادن است ؟
        ملا کمی فکر کرد ، اینگونه نمیشد ، فرزندانش در کنارش بودند ، ملا
        یک کتابخانه بزرگ در خانه داشت ، باید حرفی و مطلبی را به نقل از
        کتاب میگفت تا همه پی به دانش والای او ببرند ملا گفت :

        به هر حال ازدواج کردن عمل خوب و خیری می باشد و ما مخالف آن
        نیستیم ما برای ازدواج باید به زندگی لیلی و مجنون رجوع کنیم ،
        زندگی لیلی و مجنون به ما نشان میدهد که لیلی در آخر خیانت نمود

        پس دخترم اگر با این مرد ازدواج کند ،  ازدواج آنان باید خراب بشود
        ، وسلام
        همگان مات به دهان ملا چشم دوختند ، حرف های ملا آنقدر پرمفهوم و
        معنی دار بودند که زبان از توصیف معانی آن قاصر بود

        ملا پس از آن اقدام به تهدید و توهین میکند ، خانواده خواستگار با
        دیدن رفتارهای زشت او منزل را ترک میکنند ، جوان به خانواده خود
        گفت چرا به سرعت منزل ملا را ترک کردید ؟

        پدر : این ملانصرالدین فرهنگ و ادب ندارد ، رفتار زشت او را ندیدی؟
        جوان فریاد زد ، من به شما گفتم که می رویم تا به ما توهین بشود ،
        به شما گفتم  اخلاق ملا برای هر کسی قابل درک نیست .
        خانواده جوان رنجور و ناراحت شده و از جوان جدا میشوند و به سمت
        دیار خود می روند اما جوان با اسب سیاهش در بیابان های اطراف منزل
        ملا گم می شود ، او به این ماجرا فکر میکرد با دیدن رفتار های
        ملانصرالدین  دلش برای دختر ملا و آینده او می سوخت

        او برای دختر هدیه ای گرفته بود و تصمیم گرفت آن هدیه را به نحوی
        به دختر بدهد تا بداند که جوان به یادش است و غصه نخورد ، ناگهان
        خودش را در کنار منزل ملا دید ، از اسب به زیر آمد ، آن هدیه را در
        کجا باید قرار می داد ، دیوار منزل ملا ، شکاف زیادی نداشت ، در
        فکر قرار دادن هدیه دختر ملا در دیوار بود که ناپسری با الاغ از
        گرد راه رسید و به سرعت به جلوی درب منزل ملا رفت و گفت : چه می
        خواهی زودتر برو
        جوان :  هدیه ام را به خواهرت بده
        ناپسری : نمی دهم ، هدیه نمی دهم ، برو تا عصبانی نشدم

        جوان : تو چرا اینگونه برخورد میکنی ؟

        ناپسری : چرا آن سوال را از خواهرم پرسیدی ؟ من چرا باید دختر ملا
        را دوست بدارم و…

        جوان : من آن سوال را پرسیدم که دختر انکار بکند ، اگر به او شک
        داشتم تا به اینجا نمی آمد

        ناپسری در دل زمزمه کرد ، اگر ناپدری ام بداند این مرد چه سوالی
        پرسیده به من شک میکند ، پوستم را میکند ، آنوقت ملا از این مرد
        میپرسد چرا به ناپسری شک کردی ، اونوقت خواستگار هم در باره فریاد
        هایم در کوهستان می گوید ، و خدا می داند دختر ملا در مورد گذشته
        من به این مرد چه گفته است نمی دانم چه چیزها می داند باید یک جوری
        دور بشود

        ناپسری گفت : رفتار و برخورد تند ملا را که دیدی ، وای به حالی
        روزی که بداند تو به من شک کردی که دختر ملا را جور دیگری دوس می
        دارم ، اونوقت به خاطر شک تو به ناپسری پوستت را میکند ، حال سوار
        بر اسبت بشو و برو
        ناپسری با زور خواستگار را به سمت اسب فرستاد تا سریعتر دور بشود ،
        جوان به چهره ناپسری ملا نگاه کرد ، و با اسبش چهار نعل از منزل
        ملا دور شد

اسناد و جواز کسب مغازه نشان از دارا بودن خواستگار ، باعث رضایت
ملانصرالدین به ازدواج

        مدتها می گذرد و پس از چهل روز خواستگار به ملا نامه میدهد و در
        بین نامه اسنادی را قرار میدهد

        انواع جواز کسب ، نسخه از حکیم که خواستگار کاملا سالم و تندرست
        است و مدارکی که نشان میدهد خواستگار دارا نیز می باشد ، عمو و اهل
        خانه مدارک را می بینند ، ملا گفت آری اکنون می توانم حضور این مرد
        را به عنوان خواستگار بپذیرم

        ملا پسرش را به تحقیقات می فرستد ، پسر ملا از تمام دهات در مورد
        خواستگار پرس و جو میکند و از آنان می پرسد ، راست است خواستگار
        اسب دارد ؟ مردم می گویند راست ، آیا اسب به نام خودش است ؟ مردم
        گفتند نمی دانیم ، پسر گفت راست است خواستگار خانه دارد و پدرش نیز
        خانه دارد ؟ مردم گفتند راست است ، پسر گفت راست است اموال دارد ؟
        مردم گفتند راست است ، مردم از پسر ملا پرسیدند موضوع چیست چه شده
        ؟ پسر گفت هیچ  من پسر ملا نصرالدین مشهور هستم خواهرم فرار کرده
        بود و به کوهستان پناه برده بود و… ، اینگونه تحقیقات مردم از پسر
        ملا و خانواده او کامل شد !

        اما ملا باز هم  بی جهت با دختر خود لجاجت می کرد

        ملا شخص طمع کاری بود به دخترش گفت چرا باید رضایت به ازدواج تو
        بدهم منزل این خواستگارت یک دهات با ما فاصله دارد و الاغم تا انجا
        راه نمی رود این ازدواج مقرون به صرفه نیست

گذشته ملا

        ملانصرالدین در زندگی اقدامات اقتصادی فراوانی انجام داده بود و
        دلش می خواست تمام فرزندانش نیز همانند او زرنگ باشند ، می گویند
        ملا نیز در جوانی عاشق زنی بود اما پس از مدتی یکی از برادران ملا
         فوت میکند و اموال برادر به همسرش می رسد ملا که مجرد بود به عشق
        خود پشت میکند و به خواستگاری همسر برادر مرحوم خود میرود  ، ملا
        تصور میکرد این اقتصادی ترین حرکت است    و صاحب اموال می شد  همسر
        ملا فرزندانی از شوهر قبلی خود داشت تا ملا چشم بر هم زد صاحب
        فرزندان بی شماری از همان زن شد اما علاقه ای به همسرش نداشت ، و
        این عدم علاقه به بحث کشیده میشد و این بحث ها به خشونت ختم میشد ،

        برادر زاده ملا که کتک کاری های عمویش با مادرش را می دید از
        ناپدری که در واقع عمویش بود کینه به دل گرفت او خردسال بود و گاهی
        با ناپدر ی خود حرف می زد تا چیزهایی را به او بفهماند ، ملا نیز
        به ناپسری اهمیتی نمی داد ، ناپسری برای اینکه توجه ملا را به خود
        جلب کند ، روزی نفت به روی خود می ریزد تا خود را به آتش بکشد اما
        ملا دست به کمر می ماند و نگاه میکند ، ملا با خود فکر میکرد این
        کار را بکند بهتر است ، یک نان خور کم میشود ، ناپسری گریه میکرد و
        کبریت می زد و مادرش به سمت کودک دوید و کبریت را از دست هایش گرفت

        در خانواده ملا اقدامات اینچنین به خاطر کارهای ملا به رسم تبدیل
        شده بود و در سال چند تن از اعضای خانواده اقدام به چنین اعمالی می
        نمودند و در نهایت آرام می شدند ، ملا که غرق در افکار خودش به
        خاطر ازدواج بود با حرف های دختر از خاطرات گذشته خارج می شود و می
        گوید هان دختر چه می گویی ؟

        دختر ملا میگوید خواستگار ثروتمند است و از من جهزیه هم نمی خواهد
        تو رضایت بدهی مال و اموال هم می ستانیم

        ملانصرالدین قبول میکند و برای خواستگار شروط ضمن عقد فراوانی می
        گذارد خواستگار که تصور نمی کرد ازدواج اینچنین بوی پول بگیرد
        دلسرد می شود و دختر ملا که ترشیدگی را در یک قدمی خود می دید و
        نمی خواست این خواستگارش را نیز به خاطر کارهای ملانصرالدین از دست
        بدهد با کمک خانواده به پدر فشار می آورد و از شروط می کاهد تا
        خواستگار فراری نشود

خواستگاری از دختر ملانصرالدین

ماجراهای شب خواستگاری

        ملا اجازه میدهد جوان به خواستگاری دخترش بیاید ، جوان از دهات
        دوری آمده بود و غریب بود ، چند حالت وجود داشت ، یا باید شب
        خواستگار به مهمانسرا یا کاروانسرا می رفت یا باید در منزل ملا می
        ماندند
        بر سر شب ماندن مهمان در منزل ملا جنجال می شود ، ملا می گوید نمی
        شود ، دخترش می گوید باید بشود ، ملانصرالدین گفت پیش ما رسم نیست
        خواستگار شب هنگام در منزل ما بماند ، ما خواستگار را شب هنگام به
        منزل ناپسری می فرستیم تا بخوابد و سپس به خانه برود
        در آن شب تاریخ عقد که روز تولد دختر بود مشخص شده بود ، جوان به
        دختر ملا طلا و هدیه ها می دهد ، دختر گفت این هدیه ها را برای چه
        چیز میدهی ؟ آیا پیش شما رسم است که در خواستگاری طلا بدهید ؟ جوان
        گفت هدیه دادن ربطی به رسوم ندارد ، دختر در پوست خود نمی گنجید و
        شادمان بود ، آن شب ملا سفره ای پهن کرد و اهل خانه بر روی آن
        نشستند ، عمو دختر نیز در آن جمع حضور داشت ، عمو گفت بلاخره امشب
        دختر ملا پس از مدتها می تواند با خیال راحت غذایی بخورد ،  ملا
        گفت اگر در آن اویل آشنایی رفتار زشتی از ما سرد زد باید ما را
        ببخشید ،پس از شام پسر ملا اشاره زد و خواستگار و مادرش به دنبال
        او به راه افتادند و او بر روی الاغش نشست و خواستگار و مادرش با
        اسب به دنبالشان به آرامی حرکت کردند و رفتند و در کیلومتر ها
        دورتر به منزل پسر ملا رسیدند

 ناپسری ملانصرالدین

        ناپسری ملا نصرالدین در واقع پسر عموی دختر ملا میشد و او دختر ملا
        را دوست می داشت و تمایلی نداشت که دختر ملا ازدواج نماید از سمتی
        دیگر سالها پیش ناپسری ملا به دختر ملا فشار می آورد که باید همسر
        من بشوی اما پیشنهاد ناپسری عاقلانه نبود و در عرف و رفتار نمی
        گنجید چون مادر آنان یکی بود ، دختر ملا برای اینکه از او دور بشود
        دوست صمیمی خود را به عقد ناپسری ملا در میاورد و در واقع اشتباه
        بزرگی مرتکب می شود و در باره خصلت های بد رفتاری پسر عمویش به پدر
        چیزی نمی گوید ناپسری با آزار دختر ملا سعی میکرد رفتار ناپدری خود
        را تلافی کند

پسر ملا مهمان را در خانه حبس میکند

        پسر ملا می گوید پیش ما رسم است که اینگونه عمل کنیم ، سپس
        خواستگار را از مادرش جدا نمود و او را به اتاقی فرستاد که به
        همراه همسرش بخوابد

        و خودش یک لحاف و تشک قرار داد و چسبیده به خواستگار خوابیده که
        خواستگار خواهرش فرار نکند

        شب هنگام مادر خواستگار برای نماز بیدار شد و به سراغ درب اتاق رفت
        و متوجه شد در اتاق زندانی شده است اما به رسومات منزل پسر ملا نصر
        الدین احترام گذاشت و در اتاق ماند تا صبح بشود

        صبح هنگام عروس که می ترسید خواستگارش به خاطر رفتار و شروط پدر
        ناراحت باشد به سرعت خود را به خانه برادر رساند و خانوادگی از
        خانه خارج شدند

        همسر و دختر ملا به همراه خواستگار و مادرش

        همسر و دختر ملا به همراه خواستگار و مادرش به سمت آزمایشگاه به
        راه افتادند و اسب سیاه نیز قدم زنان به دنبال اینان حرکت میکرد ،
        همسر ملا گفت من برای این ازدواج نذر و نیاز های بسیاری کرده ام  ،
        اخر تلاشم نتیجه داد    ،

        در دیار جوان معمولا زن و شوهر نمونه آزمایش را می گرفتند و آزمایش
        می دادند اما در دیار ملا همسر او نمونه بدست به این سو و آن سو می
        رفت ، جوان به کارهای همسر ملا دقت کرد ، لزومی نداشت او این کارها
        را انجام بدهد ، از سمت دیگر جوان متوجه شد دختر ملا به هر سمتی می
        رود ، مادرش او را تعقیب می کند  ، چون دختر ملا زمانی به کوهستان
        گریخته بود آنان تصور میکردند باید همیشه یکی در کنار دختر باقی
        بماند تا اگر مشکلی برای ازدواج پیش آمد دوباره فرار نکند
 در نزد حکیم برای مشخص کردن گروه خون
        نتیجه آزمایش آنان منفی بود ، حکیم و جوان به دخمه ای در درون
        آزمایشگاه رفتند  و حکیم گفت:

        به عروس خانوم گفتیم که مثلا مشکل از سمت تو می باشد ، اما حقیقت
        این است که مشکل از سمت عروس خانوم می باشد اما چیزه مهمی نیست من
        خودم درستش میکنم فردا بیا نتیجه دیگری به تو بدهیم تا خوب در
        بیاید انشالله خوشبخت بشوی ، حکیم پول دیگری دریافت کرد تا نتیجه
        از آزمایشی را تحویل آنان بدهد تا برای ازدواج کردن مثبت باشد

        جوان به سمت دختر ملا رفت ، دختر گفت بهتر است همین امروز عقد
        بشویم به نظر من اشتباه است تا روز تولدم صبر کنیم همین امروز به
        عمویم می گویم ما را عقد کند ، جوان گفت : تو چرا انقدر عجله داری
        ، مدت زیادی از زمانی که یکدیگر را دیده ایم میگذرد تا مدتها که در
        پشت دیوار فقط صدایت را میشنیدم پس از آن نیز که می گویی ملا تو را
        زندانی کرده بود

        دختر گفت چرا مگر چه شده ؟

        جوان نمی توانست بگویید به خاطر روزی که مرا به سمت خانه خودت
         دعوت کردی و سپس به خاطر ناپسری مرا به من دشنام دادی از تو
        دلگیرم ، چطور زنی که به خاطر پسرعمویش به همسر آینده خود دشنام
        میدهد و انقدر دم دمی مزاج است می تواند برای زندگی مناسب باشد
        جوان گفت :
        همان روز تولد عقد بشویم بهتر است

ملا نصرالدین نقشه میکشد

        روز جشن عقد  مشخص شده بود اما ملانصرالدین شادمان نبود چون شروط
        مادی که برای عقد دخترش گذاشته  بود دیگر وجود نداشتند پس تصمیم
        میگرد به نحوی روز جشن را خراب کند تا دخترش را با شروط بیشتر به
        عقد شخص دیگری در بیاورد و هم حرف خود را اثبات بکند

        اما اگر مخالفت خود را با ازدواج به خاطر نبود شروط مادی سنگین
        مطرح میکرد ممکن بود اطرافیان تصور کنند که ملا نصرالدین شخص طمع
        کاری است و دخترش ممکن بود از او نفرت پیدا کند و دیگر تحت فرمانش
        نباشد بنابراین نقشه ای کشید .

        به ناپسری خود دستوری می دهد و می گوید من خواستگار را برای عقد
        دخترم می آورم و می گویم باید مال و اموال به نام دخترم کند اگر
        قبول نکرد و نتوانستیم از او زر و سیم بستانیم نباید اجازه بدهیم
        با ما وصلت کند تو بگو خواستگار در شب خواستگاری که با دست گل و
        شیرینی آمده  بود منزل ما را سرقت نموده و خیلی چیزها برده است !

جزئیات شب خواستگار ی به نقل از ناپسر ی به ملا
        پسر ملا گفت خواستگار با خانواده ما از خانه خارج شد و یک پیراهن
        به تن داشت و چیزی از او ندیدیم و خانواده ما شاهد ورود و خروج او
        بودند از سمت دیگر ما سوار بر الاغ می شویم و خواستگار اسب سوار
        است و از ما بالاتر   بگویم چه چیزهایی را برده است ؟ ملا گفت ای
        نادان خیلی چیزها همه چیز را شامل می شود !

        ملا گفت باید چیزهایی در این مرد بیابیم ، ببینم شب در منزل تو بود
        به مستراح نرفت ؟ ناپسری گفت نه شب نرفت اما چند مرتبه به طویله
        رفت و  چون با اسبش از راه دوری آمده بود به اسبش آب داد و  با یک
        بغچه کوچک به اندازه طومار بازگشت  ، و در همه حال من در کنارش
        بودم و حتی آن بغچه را شب هنگام بالا سره خودم گذاشت و خوابید

         اما اگر بگویی از منزل من سرقت نموده ، با عقل جور در نمی آید
        خواستگار تمام مدت چسبیده به من خوابیده بود ، مردم می گویند من
        نابینا بوده ام که متوجه نشدم سرقت او را ببینم و میگویند چطور همه
        چیز و فرش زیر پایم را برده ولی من بیدار نشده ام !

        صبح دم که جوان خواستگار از منزل  ما خارج میشد به همراه مادرم و
        خواهرم بود و یک بغچه کوچک به اندازه یک طومار  همراه داشت آن شب
        من دیدم که در آن لباس خوابش را گذاشته بود ما بگوییم همه وسائل
        خانه را برداشته و در آن گذاشته ؟

        ملا گفت نگران نباش ، تو ناپسری من هستی و گزندی به تو نمی رسد به
        هر حال تو فرار  و عاشق شدن خواهرت را نیز ندیدی و من می گویم چشم
        هایت مشکل دارد و نفهمیدی  مگر تو مرد نیستی به تو می گویم بگو
        داماد دزد است؟ در کله تو فرو …. فرو … فرو می رود چه می گویم یا نه ؟

        ملا گفت ای نادان درون بغچه کوچک طومار مانند  که همه وسائل تو جا
        نمی شود از سمت دیگر تو می گویی بغچه در کنار تو بوده است و درون
        آن را دیده ای اینگونه نمی شود

        دیگر از او در منزلت چه دیدی ؟ پسر ملا گفت وقتی خواستگار صبح دم
        از مستراج بیرون آمد ، خواهرم می ترسید خواستگار به خاطر شروط تو
        ناراحت باشد او را به اتاقی برد و از او خواست که همراهش به نزد
        حکیم برای تعیین گروه خون بروند و سپس عقد نمایند

        ملا گفت خاک بر سررت یعنی خواستگار با خواهرت در اتاق تنها بودند ؟
        پسر گفت اری مگر چیست ؟ می خواستند عقد نمایند
        ملا گفت تو آنجا بودی و به چه نگاه میکردی ؟
        پسر ملا گفت به صورت هایشان نگاه میکردم وقتی از اتاق خارج شدند هر
        دو صورت هایشان سرخ شده بود و لباس خود را تکان می دادند

        ملا گفت ای خاک بر سر همین ها نشان می دهد تو کور هستی و نادان
        هستی و مسائل را نمی فهمی و دیگران باور خواهند کرد که در حضور تو
        کل خانه به سرقت رفته است

        ناپسری گفت فقط من در خانه نبودم ، همسرم نیز در خانه بود ، مادر
        خواستگار نیز بود ، در دستان مادر خواستگار طلا های با ارزشی بود و
        همسرم نیز دیده است اخر چطور باور میکنند این چنین خانواده ای که
        طلا از سرو رویشان می بارد خانه مرا سرقت نمودند ، ملا گفت مادر
        خواستگار در خانه تو آزاد بود ؟

        پسر ملا گفت خیال کردی من می گذارم مهمان در خانه من آزاد قدم بزند
        ؟، به همسرم گفتم درب اتاق را قفل نماید و مادر خواستگار را زندانی
        کردیم
        ملا گفت خاک بر سررت اخر چرا این کار را کردی ، اخر اگر دزد  در
        خانه محبوس باشد چیزی را نمی تواند جابجا کند ، اینگونه نمی شود ،
        ما می گوییم فقط خواستگار خواهرت دزد بوده است چون در خانه ناپسری
        زندانی نشده بود و دست و پای مهمان را نبسته بودیم ، اینها نشان می
        دهد ما چقدر مهمان نواز بوده ایم که از محبت اضافی ما که دست و پای
        آن مهمان را همانند مادرش نبسته بودیم او سوء استفاده کرده و منزل
        را سرقت نموده

        تو نیز بگو که مهمان نمکدان خورده و نمک شکسته یا نمک شکسته و
        نمکدان برداشته نمی دانم یکی از آینها را بگو ، ناپسری گفت ای ملا
        شب که در خانه تو مهمان بودند ، پذیرایی حقیرانه ای از آنها کردی ،
        و بنده خدا ها چیزی نخوردند در منزل من نیز بودند خواستگار لب به
        چیزی نزد صبح نیز از مستراح بیرون آمد دستش بر روی شکمش گذاشته بود
        فکر کنم هر چه خورده بودند را در مستراح بالا آوردند

        ملا گفت ای احمق کاری ندارم چیزی خورده یا نخورده   این یک ضرب
        المثل است چرا در کله تو … فرو … فرو … فرو نمی رود  

مدتی بعد

        مدتی بعد جوان خواستگار به دیدن دختر ملا می رود و هدایا تولد او
        را پیشاپیش تقدیمش می کند ، سپس دختر ملا از او می خواهد که اجازه
        بدهد بر مرکب سیاهش بنشیند و بتاخت برود ، خواستگار این اجازه را
        به او می دهد و به درب منزل ملا نصرالدین می رسند

        ملا نصرالدین تنابی را به دور دست خود می پیچید و به استقبال داماد
        آینده می رود و به غضب به او نگاه میکند داماد نگاهی به ملا می
        اندازد و بر اسب سیاهش می نشیند و دور می شود

        ملا خشمگین می گردد ، دختر ملا نیز ناراحت می شود به ملا می گوید
        این چه نحوه استقبال از داماد آینده است او را فراری دادید من در
        این خانه پس باید بمانم و بترشم

آغاز نقشه ملا
        ملا نصرالدین سریعا پسر را احظار میکند و به او می گوید اکنون وقت
        پیاده سازی نقشه می باشد حال نوبت توست

        پسر ملا به نزد خواهر می رود و می گوید ، خواستگارت چه شد ؟ دختر
        ملا می گوید نمی دانم رفتار پدرم را دید سریع بر اسبش نشست و به
        تاخت رفت
        پسر ملا گفت ای خدا به تاخت رفت ، بدبخت شدم بیچاره شدم ، دختر ملا
        گفت چه شده ؟ پسر گفت تو مگر نمی دانی از منزلم سرقت نموده دیگر
        نمی توانم به راحتی زندگی کنم و در زندگی همیشه باید در فشار باشم
        افتابه مخصوص مرا ربوده

آفتابه مسی و کوچک گم شده متعلق به ناپسری ملانصرالدین

        سپس پسر ملا داد و فریاد می کند تا همگان را به باور برساند

        ملا نصر الدین به پسر گفت ، خوب گوش کن چه می گویم ، هر زمان در
        جمعی بودیم از خواستگار خواهرت بد بگو و بگو می خواهیم او را
        مجازات کنیم اینگونه هم خواهرت می ترسد و هم واقعا باور میکند

        بدین طریق هر زمان دختر ملا به نزد پدر می رفت آنان را در حال نقشه
        کشی علیه خواستگارش می دید

        ملا فریاد می زد ، پوستش را میکنم ، افتابه برداشتن عمل زشتی می
        باشد  باید به خانه و زادگاه او برویم و به همه بگوییم که او دزد
        افتابه است

        دختر ملا هم نگران می شد و میگفت خواهش میکنم ابروی او را نبرید به
        جوانی او رحم کنید ، شاید دل درد داشته افتابه را برداشته برایتان
        می آورد خواهش میکنم 

        پسر ملا گفت نمی توانم از خواستگارت بگذرم عمل زشتی انجام داده ،
        دختر گفت اخر یک افتابه است او به من طلا و هدیه ها داده بود مرد
        خوبی می باشد ، ملا گفت یعنی چه از این عمل زشت چطور بگذریم اگر
        پسرم به مستراح می رفت و در آنجا افتابه نبود می خواست چه کند این
        عمل قابل بخشش نیست ، خودم را جای پسر دلبندم می گذارم این کار
        خواستگارت به آبروی ما لتمه می زند او باید مجازات گردد ، تو می
        گویی خواستگارت دارا می باشد و مشکل مالی ندارد و دزد افتابه نمی
        باشد پس باید در مجلس عقدت مال و اموال به نامت بزند.

        گفتگو های پنهان
        پسر ملا در کنار مادر خود در حال توصیف صحنه دزدی بود ، اخر داماد
        اینچنین دزد من ندیده بودم ، آفتابه را آنقدر سریع جابجا کرد ، از
        چهره من هم می ترسید ، در زمان خروج از خانه یک خداحافظی با من
        نکرد ، به سرعت به همراه خواهرم و مادرش به نزد طبیب برای گروه خون
        رفتند ادم انقدر ترسو ، اخر تو اگر نیازمند به افتابه بودی میگفتی
        بهت می دادیم دیگر چرا دزدی کردی

        دختر ملا با سر به ناپسری اشاره می زند و از او می خواهد به اتاقی
        بروند ، ناپسری نیز پشت سررش به راه می افتد ، و گفت : چیست چرا در
        جلوی جمع صدایم کردی به تو گفتم مدتی از من فاصله بگیر تا شک
        اطرافیان برطرف بشود

        دختر ملا : این پرت و پلا ها چیست که می گویی ؟ هزیان می گویی ؟
        خواب دیده ای ؟ این گوشواره را در گوش هایم ببین ، این را
        خواستگارم شب خواستگاری به من داد ، این پول ، و این هدیه ها را
        ببین ، این مرد خانه دارد ، اسب دارد چیزی که تو عمری بتوانی به
        سادگی بدست بیاوری باید چند الاغ بفروشی تا یک اسب بشود ، چرا به
        او می گویی دزد با عقل جور در میاید ؟ اگر آن مرد دلش افتابه می
        خواست دهانه اسبش را میکشید و به منزل خودش می رفت که در هر
        مستراحی افتابه هست

        ناپسری : چون با من لج بود ، از من نفرت داشت آفتابه مرا برداشت

        خواهر ناتنی : ببین ، خر خودتی ، من و تو می دانیم چه کسی از دیگری
        نفرت دارد ،حقیقت را بگو مرا که میشناسی چقدر از دروغ متنفرم

        ناپسری : آری تو … مگر بلدی دروغ هم بگویی؟

        خواهر ناتنی : اکنون میروم بیرون جیق می زنم همه بدانند که تو چه
        پستی هستی و به من چه چیزها گفته بودی
        ناپسری : آرام باش ، ملا از من خواست اگر خواستگارت قبول نکرد مال
        و اموال به نام بزند و یا اگر نخواست با تو ازدواج کند حال او را
        بگیریم ، و این بهترین داستان بود خودم او را تشویق کردم

        خواهر ناتنی : اخر چرا ؟ این کار درست نیست ، ملا ذهنش همانند
        نوزاد می ماند چرا در نقشه او بازی میکنی ؟

        ناپسری : باور کن به نفع تو می باشد ، اگر این مرد با تو وارد
        زندگی بشود ، و در مورد من تو بفهمند ، هر چند اکنون  هم شک کرده
        است ، بعدا شک او به یقین می رسد تو را طلاق میدهد و بدبخت می شوی
        ، من به خاطر خودت می گویم ، اگر این مرد قبول کرد مال و اموال به
        نامت بکند ، اگر روزی هم بفهمد تو را نمی تواند طلاق بدهد اگر هم
        بدهد یک پشتوانه مالی در آینده خواهی داشت ، از سمت دیگر ملا می
        گوید اگر او قبول نکرد که اموال به نام تو بزند ، می خواهد اذیتش
        کند چون او می گوید که تو به کوهستان فرار کرده ای و آبروی ملا را
        برده ای اگر خواستگار بگوید تو را نمی خواهد پیش فامیل ابرو ریزی
        می شود پس باید کاری کند که فامیل تصور کنند که خودمان به او جواب
        رد دادیم چون دستش کج بود و شخص سالمی نبود، اگر ملا چنین کاری
        بکند ، آن جوان همانند چندی پیش ممکن است عمو و اهل خانواده را در
        جایی ببیند و گفته هایم در کوهستان را به آنها بازگو کند و آبرو
        ریزی می شود ، اینگونه ما می گوییم دزد است و حرف دزد سندیت ندارد
         از سمت دیگر تو مگر نمی گویی این مرد دوستت دارد ، اگر به تو
        علاقه دارد پس شروط ملا را قبول میکند ، اگر قبول نکرد ، دیگر مقصر
        من و تو نیستیم ، خودش نخواست و هر  که هندوانه میخورد پای لرزش
        نیز باید بنشیند تو هم دیگر صدایم نکن ، و زیپ دهانت را بکش ، می
        دانی من مرد هستم ، هر غلطی کرده ام ، مهم نیست اما تو باید بترسی
        ، اهل فامیل ماجرای من و تو را بدانند دیگر نمی توانی سر بلند کنی ،

        دختر ملا : مرا تحدید میکنی عوضی ؟ می روم اکنون به پدرم می گویم ،
        اخر تو چه می خواهی از جانم
        ناپسری : برو بگو ، من زنم را دارم زندگی ام را دارم از من چیزی کم
        نمی شود منم به ناپدری ام می گوییم که سالها با مژگونه فاسد چه
        کارها که نکرده ای آنوقت دیگر حتی اجازه نمی دهد با دختران نیز
        تنها بمانی

        دختر ملا : خیلی پستی ، چرا ازارم میدهی
        ناپسری : این کارها به خاطر آینده خودت است ، چیزی که زیاد است
        شوهر ، فکر میکنی در دنیا همین یک مرد است ، به خاطر خودت می گویم
        ، در آینده با این مرد زندگی میکنی حقیقت را می فهمد جفتمان را
        بیچاره میکند ، کمی عاقل باش و احساسی فکر نکن

        ناگهان ملا وارد اتاق شد ، اما ملا فقط قسمتی از مکالمه آنها را
        شنیده بود ،  هر دو نفر شوکه شدند ، ملا فریاد زد ، آری احساسی فکر
        کردی که ما را به این روز انداختی ، احساسی فکر کردی ، که دزد را
        به خانه ما آوری ، اکنون احساس میکنی که آفتابه نیست ؟ دختر نگاهی
        به چهره ناپسری انداخت ، یک دستمال به روی بینی خود گذاشت و از
        کنار ملا رد شد
        ملا : خب خواهرت باور کرد که واقعا آفتابه گم شده است ؟
        ناپسری : آری ، همانند مادرم ساده بود زود باور کرد
        ملا : از همین سادگی آن جوان خواستگار سو استفاده کرد و باعث شد
        دخترم به کوهستان فرار بکند تا آبروی من برود

        ناپسری نیش خندی زد و گفت ملا واقعا کار خوبی کردی که می خواهی درس
        ادب به خواستگار بدهی

        دختر ملا طمع کار می شود
        دختر ملا پس از آن به خواستگارش نامه می نوشت از او می خواست برای
        اثبات علاقه مال و اموال به نامش بکند ،  خواستگار نیز دلسرد می شد
        ، دختر ملا گفت مرا مگر دوست نداری ؟ خواستگار گفت علاقه من پس از
        طمع کاری تو رو به کم شدن است

بلوا در روز عقد و تولد

        ملا به خانواده خواستگار پیام میدهد و می گوید که برای خواستگاری
        بیایید ، خانواده خواستگار می گویند شنیده ایم شروط ضمن عقد
         فراوانی گذاشته ای ، شرط ضمن عقد مادی تنها برای بر هم زدن ازدواج
        پس از عقد است دو نفر انسان می خواهند با یکدیگر زندگی کنند و خوب
        زندگی کنند مال و اموال به نام زدن قبل ازدواج و یا قرار دادن آن
        به عنوان شرط ضمن عقد چه معنایی دارد ، تا مدتی که حق طلاق را می
        خواستید ، پس از آن مهریه سنگین بود بعد ملک و املاک و خانه به نام
        زدن تحت این شرایط ما به خواستگاری نمی آییم ، ملا دست و پایش را
        گم کرد ، اگر ملا میگفت خب نیاید ، جواب بستگان خود را چه می دادند
        ، مردم می گفتند دختر به کوهستان فرار کرده بود باید دهن مردم را
        می بست از سمت دیگر همسایه های ملا جوان خواستگار را دیده بودند و
        زن ملا به آنان گفته بود که این جوان داماد آینده من است ملا باید
        این آبرو ریزی را به نحوی جمع میکرد ، ملا گفت باشد ، دیگر شرط
        مادی نیست شما تشریف بیاورید ما به شما تخفیف می دهیم ، مادر
        خواستگار گفت : آنجا بیایم باز هم بحث مادیات باشد بهتر است ما
        نیایم ما شرط ضمن عقد مادی را قبول نداریم ، ملا حرصش در آمد ،
        چگونه می توانست کتاب اقتصاد را به مادر خواستگار نشان بدهد ،
        خانواده خواستگار اصلا او را درک نمی کردند ، سعی کرد کمی خشمش را
        فروکش کند ، و با نرمی بیشتر برای اینکه مشتری فرار نکند گفت باشد
        شما برای عقد دخترم بیایید دیگر شرط ضمن عقد نمی گذاریم حال راضی
        شدید ؟

        صبح همان روز جوان با دختر ملاقات میکند به او می گوید چه شده ملا
        رضایت داده که برای عقد تو بیاییم ، اما دختر ملا شادمان نبود ،
        گویی کینه ای در دل داشت
        با حرص گفت : یادت می آید زمانی به من گفتی نهایت هر چیز باعث
        تغییر است آن نهایت هر چیز کار خود را کرد

        جوان به رفتار دختر ملا دقت میکرد ، پس از این همه حرص خوردن و
        تلاش او  ، با اینکه قرار بود در آن شب عقد بشود اما این زن خوشحال
        نبود ، چیزی در این میان درست نبود ، جوان گفت مطمئنی مشکلی وجود
        ندارد ؟
        دختر : خیالت راحت باشد ، فکر بد نکن ، امشب برای عقدم بیا

        جوان به منزل پدر و مادر می رود و خانواده او سوار بر اسب به سمت
        دیار ملا به راه می افتند ، در بین راه همچنان جوان به چهره دختر
        ملا فکر میکرد ، چرا باید برای روز عقد خوشحال نباشد ، چیزی درست
        نبود ، در دلش صدایی میگفت تو اشتباه میکنی ، ده روز صبر کن ، ده
        روز صبر کن ، جوان با خود گفت ده روز برای چه صبر کنم ، اگر امروز
        به آن مجلس نروم ملا ناراحت می شود ، از سمت دیگر ما را دعوت کرده
        است ، اما باز هم صدایی میگفت لزومی ندارد به هر جایی که دعوت شدی
        با عجله بروی ، ده روز صبر کن ، هم میزبان کمی طالب مهمان میگردد
        هم بهتر خواهد بود ، جوان با خود زمزمه کرد  نه لزومی به صبر کردن
        نیست ، این ماجرای عقد باید تمام بشود ، همیشه شروع هر چیزی استرس
        دارد امروز می روم و برای همیشه این ماجرا تمام می شود

        جوان به همراه خانواده خود به نزدیکی درب منزل ملا رسیدند ، روز
        گرمی بود و هنوز خورشید در آسمان بود ، ملا شخص تند مزاجی بود ، و
        قرار بود عموی خانواده را برای عقد دختر بیاورند ، عمویش عاقد بود
        هم می توانست آن دو را عقد نماید و هم می توانست ملا را کنترل
        نماید از سمت دیگر از آنجایی که ملا به برادرش احترام فراوان می
        گذاشت حضور برادر در آن مجلس ضروری بود تا ملا بتواند با احترام
        بیشتر با مهمان سخن بگوید بنابراین جوان به دختر ملا تاکید اکید
        کرده بود که حتما عموی تو باید حضور داشته باشد

        اما وقتی آنها وارد خانه شدند ، جوان همه اهل خانه را دید به غیر
         از عمو
        چیزی درست نبود ، اگر قرار بود در آن روز عقد اتفاق بیافتد باید
        عمو می آمد

        ملا ناگهان فریاد زد ، یکی از دوستان کهنسالم به خواستگاری رفت ملک
        و املاک به نام زنش زد شما چرا نمی زنید
        جوان به اطراف خود خیره شد ، زن ملا نگران به نظر می رسید ، عروس
        ملا که در کنار پسرش نشسته بود شادمان نبود ، آن روز مجلس عقد بود
        ولی آنها غمگین به نظر می رسیدند
        مادر خواستگار جعبه شیرینی را تحویل زن ملا داد و همسر ملا شیرینی
        را بر روی میزی در میان جمع قرار داد

        ملا همچنان در خصوص مال و اموال زدن سخن می گفت ، پدر خواستگار گفت
        ای ملا چندی پیش با تو سخن گفتم به ما توهین ها کردی ، به این کتاب
        خانه تو که در گوشه دیوار قرار داده ای نگاه میکنم ، چه کتابخانه
        بزرگی داری ، آن روز که توهین میکردی به یاد کتاب هایت افتاد ، این
        کتاب ها را تو واقعا خوانده ای که آنطور به ما توهین نموده بودی ؟
        این کتاب ها یار تو بوده یا بار تو بوده است ؟

        اصلا شرط ضمن عقد چیست تو درباره آن سخن می گویی ، پیش ما رسم نیست
        ملک و املاک به نام کسی بزنیم ، اصلا پسرم ثروت خاصی ندارد تا
        بخواهد به نام بزند
        آتش سراسر وجود ملا را فرا گرفت ، در میان همسر و دختر و ناپسری او
        ، او را به بی سوادی و بی ادبی متهم میکردند ، اما  آیا گوش های
        ملا درست می شنید ؟آن مرد چه میگفت ؟ خواستگار اموالی ندارد ؟ ملا
        در دل گفت اگر ثروتمند نیست ، یعنی دخترم مرا فریب داده است ، می
        خواهد دخترم را مفت بدست بیاورد ، یک درسی من به شما بدهم خیال
        کردید خیلی زرنگ هستید که فرزند مرا مفت می خواهید بدست بیاورید ،
        ملا بلند شد و به سرعت به سمت پدر خواستگار رفت و دستش را گرفت و گفت

        همراه من بیا
        پدر خواستگار که یک دستش در دست ملا بود نگاهی به جمع انداخت و گفت
        ملا انقدر در این مدت پرخواش کرده ای من می ترسم به دنبال تو بیایم
        کجا می خواهی مرا ببری ؟ پدر خواستگار خندید و به جمع نگاه کرد تا
        نشان بدهد که شوخی میکند ، اما ملا دست او را کشید و کشان کشان به
        دنبال خود به آشپزخانه برد

        جوان به چهره همسر ملا خیره شد ، آن زن بسیار نگران به نظر می رسید
        ، چیزی درست نبود

        جوان به شیرینی باقلوا که خریده بود نگاه کرد ، شیرینی خوش طعمی که
        به ندرت در  یک شیرینی فروشی یافت می شد ، جوان به یاد فروشنده
        شیرینی افتاد

        فروشنده : شیرینی مرا کجا می بری ؟ انشالله که خیر است
        جوان : به دیاری دوری می روم تا از دختر ملانصرالدین خواستگاری کنم
        فروشنده : حیف شیرینی های من نیست که برای آنها می بری ؟ خیلی
        جوانی تا مردم آن دیار را بشناسی !
        جوان به شیرینی ها چشم دوخت ، می دانست دیگر بازگشتی نخواهد بود ،
        یکی از آنها را برداشت ، به اطراف خود نگاه کرد ،  ، شیرینی را در
        کام خود گذاشت ، همسر ملا به جوان چشم دوخت که در آن لحظه که کسی
        دست به چیزی نمی زد ، خواستگار باقلوا به گلو فرو می برد ، جوان
        سعی کرد مزه آن را خوب به خاطر بسپارد ، مزه خاصی می داد اما
        همانند شیرینی های دیگر نبود، کمی تلخ و یا شور بود شبیه هر چیزی
         بود به غیر از شیرینی شاید نفرین آن شیرینی فروش در آن اثر  کرده
        بود اما چرا ….

        در روز عقد و تولد دختر  ، ملانصر الدین  به خانواده خواستگار می
        گوید باید هزاران متر زمین و  یک خانه خوب و شکیل به نام دخترم
        کنید ، خانواده خواستگار نمی پذیرند و ملا بلند می شود و به سمت
        پدر خواستگار می رود و  دست را میگیرد و میکشد و میگوید به دنبالم
        بیا تا چیزهایی به تو بگویم ، ملا گفت : این که در آشپزخانه ما می
        بینی چیست ؟ پدر خواستگار گفت ظروف ، ملا گفت به ظروف چه اشخاصی
        دست می زنند ؟ پدر خواستگار گفت اهل خانه ، ملا گفت بیشتر زنان و
        دختران ، آری ؟ پدر خواستگار گفت : آری

        ملا گفت اینها لوازم ناموسی منزل می باشند مگر نه ؟

        پدر گفت  شاید …اری
        ملا گفت مطلبی را می خواهم به تو بگویم بسیار مهم و حیاتی می باشد
        ، عروسم آفتابه ای داشته بود که بدان گاهی دست می زد و متعلق به
        ناپسری من بود
        پدر خواستگار گفت خب منظورت چیست ؟

        ملا گفت این وسیله ناموسی را پسرت تو ربوده است

        پدر خواستگار مات به دهان ملا خیره شد و  ملا می گوید پس خواستگار
        واجد شرایط برای ازدواج نیست ، و ناپسری می آید و می گوید که
        خواستگار از منزلش افتابه برداشته است!

        خواستگار گفت این رفتار زشت است این خرجین من در آن چندین سکه طلا
        و نقره است و با آن می توانید هر چه می خواهید بخرید به خاطر چیزه
        ندیده به دیگری اتهام نزنید پسر ملا که دست و پایش را گم کرده بود
        تمام تلاشش را کرد که خواستگار را مقصر نشان بدهد و گفت:

        -      خودتی شب خواستگاری من یعنی تنها پسر ملا نصر الدین را دیدی
        که با افتابه مسی به مستراح میروم و دلت خواست آفتابه مرا  برداری

        ملا نصرالدین هم گفت اری یک مرتبه هم به دخترم گفتی شکم درد داری ،
        می خواستی بفهمی دخترم ماجرای افتابه را فهمیده یا خیر  ، خیال
        کردی ما احمقیم؟ آن افتابه کوچک را برداشتی در جیب یا پیراهنت گذاشتی

         از شب خواستگاری به بعد که افتابه را برداشتی دلسرد شدی و چشم از
        دخترم برداشتی چرا که افتابه مسی را ربوده بودی و به چیزی که می
        خواستی رسیدی !

        اکنون فریاد می زنم که داروغه بیاید تو بگیرد و ببرد ، بگویم ؟
        فریاد بزنم ؟ ملا از پدر خواستگار پرسید شما شاهد باشید می خواهم
        داروغه را خبر کنم که خواستگار دخترم را دستگیر کند ، پدر خواستگار
        که مرد سالخورده ای بود گفت زشت است ، لزومی به این کار نیست ، ملا
        نصرالدین از خواستگار پرسید فریاد بزنم داروغه را خبر کنم ؟
        خواستگار گفت این کار را بکن ، من کاری نکردم که از آن بترسم اما
        تو می دانی با خدای خودت
        ملا نصرالدین گفت می خواستم دخترم را به تو بدهم اما تو همه پل ها
        را خراب کردی ، خواستگار گفت من هیچ پلی را خراب نکردم تو اکنون می
        خواهی مرا خراب کنی ، ملا نصرالدین گفت  همین چندی پیش یکی از
        دوستانم که حدود هفتاد سال سن دارد به خواستگاری رفت سه هزار متر
        زمین و سه دنگ خانه به نام زنش زد تو چرا نمی زنی ؟ دخترم فهمیده
        چه دزدی هستی می خواهی او را بیاورم ؟ خواستگار دل شکسته گفت آری

        سپس عروس ملا نصرالدین نیز به کمک پسر ملا آمد و فریاد زد ای خدا
        افتابه مسی ام را برداشت ، آن افتابه انقدر سیقلی و خوش تراش بود
        دیگر نمی توان بدون آن زندگی کرد چقدر دوسش داشتم جزو جهزیه من بود
        ،  افتابه را برداشتی و چشم از دختر ملا برداشتی ، ای کاش فقط
        آفتابه بر می داشتی خیلی چیزهای دیگر از خانه ام بردی که نمی خواهم
        همه آنها را نام ببرم…

        دختر ملا بلند شد و دست خواستگار را کشید و به سمت اشپزخانه رفتند
         ، دختر گفت : اینها می گویند تو آفتابه ربودی ،

        خواستگار به چهره دختر نگاهی انداخت ، به آن چهره ای که زمانی در
        آن مظلومیت می دید ، اما دیگر مظلومیتی در آن دیده نمیشد ، در آن
        چشم های قهوه ای رنگ که زمانی زیبا به نظر می آمدند تنها نگاه
        شرورانه در آن برق می زد قدم هایی به عقب برداشت و به دختر ملا
        لبخند زد و از او دور شد
        جوان از آشپزخانه خارج شد و به سمت جمع رفت دختر گویی خود را برای
        جنگ آماده میکرد سریع به جایگاه جنگی در میان ناپسری و ملا رفت ،
        آن زن که روزی برای آن جوان اشک ها می ریخت ، چطور در مجلس عقد
        خودش که به آشوب کشیده شده بود آنطور شرورانه به نظر می رسید ، چرا
        به خواستگار نگفته بود که چیزی گم شده یا چرا حتی هشدار نداد که
        خانواده وی آماده این برخورد باشند

        بلوا در روز عقد ادامه
        دختر ملا به درخواست پدر در مجلس حاضر می شود ، پدر خواستگار صورتش
        از شرم اعمال ملا سرخ شده بود ، مادر خواستگار حیران به ماجرا نگاه
        میکرد ، دختر ملا خندان آمد و در جمع خانواده خود نشست

        جوان گفت : دختر اینها چه میگویند
        دختر گفت چه ؟
        جوان : می گویند زمانی که آن روز از مستراح بیرون آمدم و به اتاق
        رفتیم تا گفتگو کنیم ، من افتابه مخصوص پسر ملا را ربوده ام
        دختر : فعلا که همه چیز علیه توست
        زبان خواستگار از قضاوت زنی که به خواستگاری او رفته بود بند آمد و
        تنها توانست بلند اسم او را فریاد بزند

        جوان در دل گفت ای دختر در آن شب من به تو طلا دادم ، به تو هدیه
        ها دادم ، مدتی برای اینکه از مشکلات دور بشوی برایت کار دادم ، به
        من گفتی به خواستگاری تو بیایم ، برایم گریه ها کردی ، به اینجا
        آمد م می گویی دزدم ، همان شبی که به تو هدیه ها دادم مهمان را به
        منزل شخص دیگری فرستادی اکنون آن شخص مدعی شده ما سارق هستیم ، من
        و تو در اتاق گفتگو می کردیم ، تو با من بودی

         : ای زن آیا پشیمان نمی شوی ؟
        دختر : نه
         ، در گوشه ای از دیوار منزل ملا کتابخانه ای بود ، مادر خواستگار
        به سمت  آن کتابخانه رفت که در بالاترین قفسه آن کتاب قرآن قرار
        داشت ، و آن را بر داشت ، اشک از چشمانش سرازیر می شد ، گفت : شما
        می گویید پسرم دزد است ، آن شب من در آن خانه بودم ، خیلی ها بودند
        ، شما افترا می زنید به همین کتاب قسم خدا کمر دروغگو…

        ناگهان تمام اهل خانه ملا بر خواستند و ملا به سمت مادر خواستگار
        شیرجه زد و به سرعت کتاب را از دست او چنگ زد و فریاد ز

        چه میکنی ای زن ؟ این کتاب خداست که دست بر روی آن می گذاری ، قرآن
        می تواند زندگی انسان را تغییر بدهد ، نکن این کار را
        ملا در میان آن گیر و داد  به فکر تحدید بود : دیگر نه نامه ای
        باشد ، و نه خواستگاری ، وگرنه مرا که میشناسید …
        مادر خواستگار همچنان گریه میکرد ، به سمت شوهرش رفت ، ای مرد چه
        می گویی ؟ پیدا می شود ؟ من با پسرم بودم اینها دروغ می گویند ، بر
        روی دست شوهرش کوبید که از این منزل خارج بشو جای ما اینجا نیست

        همین طور اشک میریخت به سمت دختر ملا رفت ،  ای دختر چرا سکوت کردی
        چرا چیزی نمی گویی
        دختر ملا سررش را به زیر انداخت ،  گفت چه بگویم ؟ مادر گفت چه
        بگویی ؟ تو مگر با ما از خانه خارج نشدی ؟ چرا حرف نمی زنی چرا
        دفاع نمیکنی ؟
        چقدر تو گریه کردی ؟ چند مرتبه ما را دعوت کردی ، چند مرتبه به
        دیار ما پناه آوری ، روزی که دیار ما آمدی ، شب به تو لحاف و تشک
        دادیم ، از تو پذیرایی کردیم ،  این پاسخ ماست ؟
        دختر ملا چهراش بر افروخته شد او دلش می خواست به آن زن که روبرویش
        ایستاده بود حمله کند ، چطور مادر خواستگار به خودش اجازه داده بود
        این کلمات را به زبان بیاورد ، پدرش و ناپسری ملا و ازهمه مهمتر
        همکلاسی او که همسر ناپسری میشد در آن مجلس بودند ، آن زن نباید آن
        کلمات را به زبان می آورد ، اگر قرار بود آن خانواده تبدیل به دزد
        بشوند دزد ها نباید محبت خودشان می گفتند و این برای دختر گران تمام شد

        مادر خواستگار همچنان گریه میکرد ، او که در حال خود نبود به سمت
        جوان رفت و بر گردن او با دستش کوبید ،  : ای جوان به تو گفتم این
        دختر مناسب تو نیست ، دختری که هرزگی میکرده را گفتم به همسری نگیر
        ، راه بیفت این خانه جای ما نیست

        مادر به سمت کوچه رفت و همچون مار به خودش می پیچید ، زمزمه می کرد
        ، وایییییی ، چقدر بی ابرووو واییی چطور توانستید این حرف ها را بزنید

        ملا به ناپسری گفت : یک جوری ساکتش کن ، مردم بفهمند چه کردیم
        آبرویمان می رود ، آنوقت دیگر کسی برای دخترم خرج نمی کند ، وای
        نباید کسی بفهمید ناپسر با تو هستم … نا پسر سراسیمه شد فریاد زد
        اهای خواستگار زودتر اسبت را بردار مادرت را ببر عجله کن ، زودتر

        خواستگار مات و مبهوت به ماجرا نگاه میکرد ، و دیگر چیزی اهمیتی
        نداشت ، به روی اسبش نشست ، مادرش در گوشه ای از کوچه می سوخت ، و
        پدرش با سری به زیر قدم می زد  ، دهانه اسب سیاهش را کشید و به نزد
        درب منزل ملا رسید ، کل خانواده در کنار درب منزل برای بدرقه
        ایستاده بودند ، نگاه خندان و شومی در چهره پسره ملا نقش بسته بود

        جوان از اسب پیاده شد ، گفت ای ناپسر ، روزی آن مال یافت می شود ،
        و تو پشیمان خواهی شد آن روز شرم تو را رها نمیکند

        ناپسر : من ؟ پشیمانی ، هرگز
        جوان با اسب به سمت مادر خود رفت ، مادر همچنان گریه میکرد ، پدر
        گفت ، زن با اسب برو ، و انقدر اشک نریز ، خانواده ملا همچنان به
        ما نگاه میکنند ، زودتر برو
        مادر گفت بروم ؟ مردم باید بدانند اینان چه موجوداتی هستند

        پدر : ای زن چکار میکنی همین جا بمان
        مادر به سمت یکی از همسایه ها رفت و گفت ای خانوم تو کیستی ؟
        من همسایه ملانصرالدین هستم  هر خبری در کوچه می افتد من باخبرم و
        خبری جدیدی اتفاق می افتد به همه می گویم
        مادر : خانواده ملا چگونه خانواده هستند ؟
        زن همسایه : خانواده خوبی هستند و دختر پاک دامنی نیز دارند
        مادر : این را بدان دخترش  به دیار ما پناههنده شد  ، ما سرپناهی
        به او دادیم ، ما را چند مرتبه به اینجا دعوت کردند ، در نهایت
        گفتند آفتابه برداشته ایم  و دزد آفتابه هستیم، آنهم آفتابه ای که
        در هر مستراحی هست و ارزشی ندارد
        ملا : وای بدبخت شدیم ، آن زن شیپورچی محل می باشد ، حال دیگر
        آبرویم رفت  ، ناپسری گفت پدر از کوچه که برای خواهرمان خواستگار
        نمی آید ، ملا گفت ای احمق ، نباید اینگونه میشد ، اگر مردم این
        موارد را بدانند دیگر کسی به اعتبار من قسم نمیخورد ، در آمدم کاهش
        می یابد ، اهل این کوچه شهرت مرا به دیگر کوچه ها می بردند ، ملا
        همچان در دل زمزمه میکرد ، تو بدنیا آمدی فقط خرج به روی دستم
        گذاشتی ، خواهرانت ازدواج کردند خرج هایم بیشتر شد ، این یکی
        ازدواجش خراب شد باز هم خرج باز هم خرج اصلا در کله تو فرو … فرو …
        نمی رود

پس از حادثه

        بنابراین با آن داستان مجلس ازدواج دختر ملا نصر الدین بهم خورد  و
        مدتی بعد خواستگار بجای یک آفتابه فلزی چند افتابه از جنس طلا به
        خانواده ملانصرالدین هدیه میدهد ! ملا و پسرش حیران می مانند که چه
        کنند  در داخل افتابه از جنس طلا چندین نامه بود در نامه ها نوشته
        شده بود
          به خاطر یک افتابه مجلس عقد دخترتان خراب شد این چند افتابه از
        جنس طلا پیشکش شما اما اگر از دریافت آن خود داری کنید نشان میدهد
        افتابه بهانه  ای برای بر هم زدن مجلس ازدواج دخترت بوده است ، ای
        ملا هدایای مرا بپذیر و اینچنین به خانواده خود به خاطر مالی بی
        ارزش توهین نکن ، دلم می خواست تنها پاپوش برایم کفش دامادی باشد

دو آفتابه طلا که خواستگار به خانواده ملا نصرالدین هدیه داده بود
         ملا نصرالدین فریاد می زند و می گوید دیدید به شما گفتم منزل را
        سرقت نموده یکی برده چند تا آورده اینها نشان از عمل زشت او دارد و
        می خواهد جبران کند ! دختر ملا گفت اخر چرا باید یک آفتابه بردارد
        و چند تا بدهد  ملا گفت چون خواستگارت زیرک بود که اگر روزی من با
        ازدواج تو مخالفت کردم با این کارهایش به من فشار بیاورد ! ببینید
        اکنون من در فشار هستم یا خیر ؟ هستم یا خیر ؟  هستم یا خیر ؟
        اطرافیان که ملا را پریشان می دیدند گفتند آری اکنون در فشار هستی
        ملا گفت پس فهمیدید که هدف او با سرقت آفتابه فشار اوردن به من
        بوده است !  ، ملا  به آهستگی در گوش پسر نجوا کرد و گفت ای ناپسر
        حال چند آفتابه مفت و مجانی از جنس طلا داریم اینها را برداریم
        اینگونه داستان ما حقیقی تر می شود بنابراین پس از دریافت دو
        افتابه از جنس طلا بجای افتابه فلزی خانواده ملا نصر الدین به باور
        رسیدند که واقعا خواستگار سارق بوده است این خبر به گوش دختر ملا
        رسید و دختر مخالفت کرد و گفت  اگر افتابه های طلای خواستگارم را
        بردارید نشان می دهد ما به اموال او نیازمند بوده ایم و نشان می
        دهد که ما منتظر بوده ایم که افتابه فلزی ما گم بشود تا به زور از
        خواستگار افتابه طلا بستانیم  نباید این کار را بکنیم و باید به او
        پس بدهیم  ملا از قضاوت دخترش خوشش نیامد اما نمی توانست در جمع با
        او مخالفت کند چرا که داستانشان نقش بر آب می شد بنابراین نامه ای
        به خواستگار نوشتند که افتابه فلزی ما را برداشتی و بجای آن چند
        آفتابه از جنس طلا دادی پسرم افتابه خودش را می خواهد .

ناراحتی خانواده ملا

        ملا نصرالدین هر زمان که دخترش را آشفته و ناراحت می دید به
        خواستگار دخترش و سارق افتابه دشنام می داد ، پسر ملا در واقع سارق
        افتابه بود و در هر مرتبه ملا دشنام می داد در واقع به پسر خود
        توهین می نمود پسر ملا قهر میکند و تا مدتی به منزل ملا نمی رود ،
        خانواده ملا نصرالدین به دختر می گویند ، دیدی تو این خواستگار را
        وارد خانواده ما کردی باعث شد دل تنها تک پسر عزیزمان بشکند و
        اکنون مدتی است قهر کرده و به منزل ملا نمی آید این چه خواستگاری
        بود اخر تو داشتی !

        دختر ملا هم کنج دیواری را می یافت و به بخت سیاهش فکر میکرد

        پس از مدتی اطرافیان  ملا زمزمه میکردند و در گوش یکدیگر نجوا می
        کردند که خواستگار نامه داده و نوشته که با ماجرای سرقت افتابه بی
        ارزش ازدواج را خراب نکنیم و به شخصیت دختر و خانواده خود توهین
        نکنیم و دروغ همانند یک سراشیبی می ماند دروغ نگوییم تا مجبور
        نشویم دروغ های بیشتری بگوییم  

ملا دوباره نقشه میکشد

        ملا به پسرش می گوید  باید کاری کنیم این شخص دور بشود ، پسر ملا
        گفت ولی عجب انسانی است مدام تلاش می کند که بی گناهی خود را به تو
        اثبات کند و باز هم می خواهد داماد تو بشود چه احمقی می باشد نمی
        داند تو خودت برایش پاپوش ساختی  ، ملا نصر الدین گفت ای ناپسر
        احمق هر چه او بیشتر تلاش می کند که بیگناهی خود را اثبات بکند ،
        دروغ و گناهکاری من و تو بیشتر اشکار می شود باید بلایی بر سرش
        بیاوریم تا دلش نخواهد بیگناهی خود را به اثبات برساند ببین خواهرت
        مدتها پیش گفته بود که به خواستگار  و خانواده او توهین نکنیم  و
        رفتار زشت نشان ندهیم تا منصرف نشوند می دانی که منظورم چیست ؟ و
        پسر ملا نیز اقدام به این کارها میکند خواستگار به پسر ملا می گوید
        وکیلی در اختیار خواهم گرفت و از تو به نزد قاضی شکایت خواهم کرد
        پسر این موضوع را به پدر می گوید

        ملا نصرالدین باید چاره می کرد پس می گوید ما زودتر از او شکایت می
        کنیم ، تا وقتی او شکایت کرد ، بگوییم خواستگار دست پیش گرفته که
        پس نیفته! و سپس به او می گوییم شکایت خودت را پس بگیر وگرنه از تو
        شکایت می کنیم اینگونه خواستگار را می ترسانیم تا فرار کند ! و راز
        ما نیز بر ملا نمی شود

        شکایت خواستگار  در محکمه به نزد قاضی مطرح شد  با این عنوان که
        مالی را ندیدم اما دزدی آن را به من نسبت دادند پسر ملا   دست و
        پایش را گم میکند و اینبار به خواستگار نامه می دهد و  می نویسد :

        - خودتی شب خواستگاری افتابه پلاستیکی را در دست عروس ملا نصرالدین
        دیدی و تصمیم گرفتی

        آن را برداری
        پسر ملا نمی دانست از هر چه می گفت شهودی بجا می گذاشت و صحبت های
        متضاد او به نزد قاضی ارائه شد ، اخر چطور ممکن بود که افتابه کوچک
        گم شده زمانی از جنس مس باشد و زمانی از جنس پلاستیک و در زمان
        مفقود شدن هم در دست پسر ملا بوده باشد و هم در دست عروس و در واقع
         یک افتابه کوچک چرا باید توسط دو انسان در یک زمان حمل گردد ؟

        دختر ملا به خواستگارش نامه عاشقانه میدهد : چرا حاظر نشدی از مال
        و اموال خودت به خاطرم بگذری ، یک اسب سیاه داشتی و یک خانه در دور
        دست ، اسب بالدار که نداشتی و خانه ات که نیز شکلاتی نبود که تصور
        میکردی من به خاطر مال و اموالت تو را می خواهم ، یک زباله را از
        سطل اشغال بر می دارند باز هم ارزش دارد و برای آن پول می دهند ایا
        من از زباله هم برای تو کمتر بودم که نمی خواستی پولم را بدهی و
        چیزی به نامم کنی ؟ چون نمی خواستم خانواده من به تو بی احترامی
        کنند خودم اولین نفری بودم که به تو توهین کردم و کاری کردم که همه
        علیه تو بشوند ! اینگونه کمتر درد میکشیدی و توهین میشنیدی این
        کارها را به خاطرم عشقم به تو کردم !

        خواستگار نامه را خواند با خود فکر کرد ایا واقعا به خواستگار ی
        چنین زنی رفته بود ؟ با خود گفت حتما به خاطر افتابه در فشار است

        پسر ملا را به محکمه می خواهند و شواهد را به او نشان می دهند ، و
        شکایت دروغین پسر ملا برایش جرم میشود

حرمت و احترام به بزرگتر ها شکسته شده  پس دیگر نباید بحثی از ازدواج بشود
        در خانواده ملا پس از مدتی همگان به باور رسیدند که داستان سرقت
        افتابه از جانب خواستگار دروغی بیش نبوده است ، اما ملا و پسرش
        همچنان بر دروغ خود پا فشاری می کردند و حتی به خانواده خواستگار
        پیام و دشنام می دادند

        ملا می گفت چه می خواهید ، من گذشتم از یک آفتابه ، اصلا دیگر
        برایم مهم نیست چه شخصی آفتابه را برداشته ، چرا از من شکایت کرده
        اید ؟ اصلا من از ابتدا بر این باور بودم که خواستگار دخترم دزد
        نبوده است
        دختر ملا که صدای پدرش را می شنید گفت پدر حال که تو می گویی
        فهمیدی خواستگارم دزد نیست ، و مشکلی نداشته ، حال رضایت به ازدواج
        بده

        ملا گفت : نمی شود ، حرمت بزرگتر ها شکسته شده ، توهین ها شده و
        دشنام ها داده شده ، ازدواجی که در آن حرمت کوچکتر و بزرگتر رعایت
        نشود نباید آغاز بشود

        دختر گفت : ، تو خودت به خانواده خواستگارم توهین کردی ، تو همه
        این کارها را کردی ، کسی به ما بی احترامی نکرده است

        ملا گفت : پس تو می دانی توهین ها شده ؟ تو می دانی حرمت ها شکسته
        شده ؟

        دختر گفت اری

        ملا گفت : پس حال که می دانی حرمت کوچکتر و بزرگتر شکسته شده برو و
        بحث ازدواج را از ذهنت بیرون کن !

عموی خانواده از همه چیز بی خبر ! سعی میکند رضایت بگیر

        عموی خانواده ملا در واقع برادر ملا سعی میکند از خواستگار دختر
        ملا رضایت بگیرد ، او میگوید همه می دانند که من بی طرفم ، و اصلا
        نمی دانم ماجرا چه شده ولی محال است برادر زاده من دروغ بگوید او
        حتما مالی از دست داده !
        خواستگار گفت ای عموی بزرگوار : این نامه از برادرت و این نامه هم
        از ناپسری ملا ، هر دو اعتراف میکنند که برای خواستگار پاپوش
        ساختند ایا تو نامه را خواندی ، عمو که بی طرف و از همه جا بی خبر
        بود گفت نه نخواندم فقط می دانم اینها راست می گویند و مالی از دست
        داده اند تو تعدادی از بزرگان با خود به منزل برادر ببر تا آنان
        سوگند بخورند تو سارق نیستی ، خواستگار دوباره نامه را نشان عمو
        داد گفت ای عمو ، این نامه از برادرت و هم پسرش هر دو اعتراف
        میکنند که خودشان برای خواستگار چاه کندند ، عمو گفت به هر حال
        بزرگتر خیر و صلاح فرزند را می خواهد برادرم مرد خوبی است و
        خواستگار از نزد عموی بی طرف رفت

        می گویند زمانی که ملا و  پسرش به محکمه می روند ملا می گوید ،
        مالم را برد ، ببین چطور آزارم میدهد ، ملا به داروغه گفت آیا تو
        می دانی عموی دخترم کیست ؟ داروغه گفت نه چه اهمیتی دارد ؟ ملا گفت
        پس باید از عموی دخترم بپرسید ملا چه شخصی می باشد من با کمال
        اطمینان می گویم ناپسری من مجرم نیست و محال است دروغ بگوید
        ملا شنیده بود که خانواده جوان قرار است در دادگاه حاضر بشوند و
        گواهی بدهند که شاهد اعمال زشت ملا و ناپسری او بوده اند  ، ملا با
        شنیده این ماجرا به فکر فرو می رود ملا گفت  ، دهات این خانواده از
        دهات ما دور است ، اخر اگر می دانستم این خانواده انقدر انگیزه
        دارند دست به چنین کاری نمیزدم باید کاری کنم انگیزه انان از بین
        برود تا بی جهت برای شهادت به شهر ما نیاید

        ملا به سراغ خانواده جوان می رود و با پدر پیر خواستگار شروع به
        مکالمه میکند ، و میگوید اهای پیر مرد ، پسرت چرا دست از سره ما بر
        نمی دارد ؟ آفتابه را برداشته و از من شکایت کرده است ، ما را در
        فشار قرار داده مگر تو پدرش نیستی ، جلوی او را بگیر تا دست و پایش
        را فلج نکردم
        پدر پیر : چرا به پسرم می گویی دزد مگر چیزی از او دیدی ؟
        ملا : ندیدم ، اما معلوم است کاره خودش است ناپسری من دروغ نمی گوید
        پدر پیر : وقتی چیزی را ندیدی چرا تهمت می زنی ؟
        ملا : آهای پیر مرد ، تو نماز می خوانی ؟ مگر نه ؟
        پیر مرد : آری ؟
        ملا : آیا حاظر بر روی قرآن دست بگذاری بگویی پسرت سارق نیست ؟
        پدر پیر : آری
        ملا در دل گفت ای داد ، بیچاره شدم ، پس راست است می خواهند به
        دادگاه بیایند و قسم بخورند ، ملا  فریاد زد

        توی پسرت را نمیشناسی ، این همه سال او را بزرگ کردی اما نمی دانی
        او کیست ، یک شب به منزل ناپسری من مهمان شد پسرم به سرعت او را
        شناخت که چه دزدی می باشد نصف پسرت زیر زمین است به همین خاطر
        متوجه نشدی ، چطور می خواهی به خاطر همچین ادم قسم بخوری به پسرت
        بگو دست و پایش را میشکنم اگر به شکایتش ادامه بدهد

        ملا ساعت ها با پیر مرد سخن گفت و تحدید کرد و دشنام داد

        مدتی بعد دوباره ملا و پسرش را به محکمه می خواهند ملا  در منزل
        فریاد می زد عجب ماجرایی است تمام نمی شود ، ملا گفت نمی روم ، به
        خاطر یک آفتابه دائم به شخصیت من توهین میشود ، ابروی من رفته است
        همه می دانند این ماجرا را ، دیگر به محکمه نمی روم ، داروغه به
        ملا می گوید اگر پسرت در محکمه حاضر نشود مجبوریم او را دست بسته
        ببریم ، ملا فریاد زد ای خدا مگر پسرم جرم کرده ؟ یک آفتابه که
        ارزش این کارها را ندارد بس کنید من گذشتم از آفتابه انقدر به
        محکمه آمدم از هر چه آفتابه بیزار شدم کلیه هایم دیگر کار نمیکند
        پسرم یک غلطی کرد او را ببخشید اما باز هم ملا را به محکمه می
        خواهند ملا گفت از عموی دخترم پرسیدید ملا چه شخصی است ؟ داروغه
        نگاهی به ملا انداخت و مدارک از مجرمیت پسرش را نشانش داد ، ملا
        گفت دروغ است ، این امکان ندارد ، این نامه ها در اینجا چیکار
        میکند این اسناد چیست ؟ ما هرگز نگفتیم خواستگار دخترمان دزد است ،
        ما فقط از او پرسیدیم دزد چه کسی است ؟ منظورم ما این بود که برای
        ما شرح بدهد هرگز به او شکاک نبودیم

        داروغه گفت ملا آیا تو خجالت نمیکشی با این سن دروغ می گویی این هم
        مدارک از افترای شما ، ملا سرخگون می شود سریعا به خانه می رود

        خواستگار دو وکیل در اختیار گرفته بود که یکی از آنان زن بود ، ملا
        نشانی یکی از آنان که شیخ وکیلی بود را داشت و سراسیمه به سراغ او
        رفت ، ملا گفت : ای شیخ وکیل ، من و تو هم محلی هستیم ، من گذشتم
        از مالم ، اصلا برایم مهم نیست ، این جوان چرا دست بردار نیست ؟
        اخرش به چی می خواهد بررسد ؟ به دختر من ؟ جواب دخترم از اول منفی
        بود به او بگو هیچ تلاشی نکند چون  هیچ فایده ای ندارد و از قدیم
        هم گفتن تلاش نکن تا خسته نشوی

        شیخ وکیل گفت او می خواهد به تو ثابت کند که بیگناه است ، ملا گفت
        همین ؟ از اول به من میگفتی به او بگو می دانم بیگناه است شیخ وکیل
        گفت من مامورم  و شغلم وکالت است ، اگر از شاکی خود رضایت می خواهی
        با اون صحبت کن

        ملا گفت اخر چرا وکیل چنین شخصی شدی ، این مرد دروغ می گوید ، او
        عاشق دخترم نبود ، مدتی دخترم را تحویل نمی گرفت اگر می گرفت که
        اینگونه نمیشد

        شیخ وکیل به دقت متوجه حرف های ملا نشد ، شیخ گفت با او صحبت کن ،
        فقط به نزد جوان که رفتی سعی کن با لطافت صحبت کنی و پر خاش نکنی

        ملا در دل نشخندی زد ، که اینظور پس این جوان نسبت به پرخاش کردن
        حساس است ، بلایی بر سررش بیاورم تا دمش را بر روی کولش بگذارد و
        فرار کند

        ملا به نزد جوان می رود و میگوید : مدتی گذشته تو همان جوان
        خواستگار دخترم هستی ؟ جوان نیز که ملا را به دقت میشناخت ، گفت تو
        همان ملا نصرالدین هستی ؟ ملا خندید و گفت پس شهرت من به تو نیز
        رسیده است !

        ملا به یاد حرف های شیخ وکیل افتاد که با جوان با ادبانه صحبت کن ،
        و ملا نیز شروع به سخن کرد: اهای عوضی ، چطور به خودت اجازه دادی
        از من شکایت کنی ، اکنون دست و پایت را میشکنم ، تو را ریز ریز
        میکنم ، بند بند بدنت را از هم جدا میکنم ، تو هم سن ناپسری من نیز
        نیستی تصور کردی که می توانی از من شکایت کنی ؟ من عضو شورای دهاتم
        هستم ، از شورای دهاتم بپرس ملا چه شخصی می باشد من تو را تکه تکه
        میکنم ، تو که میگفتی اشغال نیستی ، اگر اشغال نبودی چرا از ناپسری
        من شکایت کردی ؟ اینها نشان میدهد تو شخص خوبی نیستی ، انسان خوب
        گذشت می کند ، انسان صادق می بخشد ، تو می گویی می خواهی ثابت کنی
        بیگناهی ، به خدا می دانم تو بیگناهی ، بس است تمامش کن

        خواستگار گفت دخترت برایم هفتاد صفحه نامه نوشته و در نامه گفته تو
        در خانه و در نزد اطرافیان دائم مرا دزد خطالب میکنی ، ملا زبانش
        بند آمد گفت هان ؟ من ؟ دخترم دروغ می گوید ، او سعی دارد با
        احساسات تو بازی کند

        خواستگار گفت ملا تو حقایق زیادی را نمی دانی ، چرا برایم پاپوش
        ساختی ؟ هر انسانی به دنبال داماد خوبی می گردد ، تو چرا به دامادت
        انگ دزدی را چسباندی ، تو اگر نیت خیر نداشتی ، چرا به خانواده من
        گفتی که برای عقد دخترت بیایم ، خانواده من به تو گفتند  که به
        خاطر شروط مادی سنگین نمی آییم ، و تو اصرار  و خواهش کردی که
        بیایید دیگر شرط مادی ضمن عقد نمی خواهی بگذاری، اصرار تو از چه رو
        بود ؟ فقط ما را به دیار خود ببری و بگویی من دزدم  ، چرا این
        اعمال غیر منطقی را مرتکب شدی ؟

        ملا گفت چرا تو بیخیال نمی شوی ، تو می خوای عقل و هوش ملا را زیر
        سوال ببری ؟ خواستگار گفت ملا چشم هایت را باز کن ، از ناپسری خود
        علیه من استفاده کردی ، و سپس خواستگار از مشکلات خانواده او می گوید

         ،او در ادامه گفت : وقتی خانواده من نیز مطلع شدند اما از من
        خواستند این رسوایی را مطرح نکنم من اینها را می دانستم ، و به
        خاطر دانسته هایم دخترت را رها نکردم ، اشک هایش مانع میشد ،
         زمانی می خواستم با اون زندگی کنم و او را به دیار خودم بیاورم تا
        هم از فساد و هم از اشخاص دخیل در آن دور بماند ، اما تو مرا ، که
        درمان زندگی تو بودم اتهام زدی ، تو ریشه زندگی خود را زدی ، حال
        من نیستم ، چشم هایت را باز کن

        ملا گفت به هر حال اینها را نمی دانستم و نمی خواهم هم بدانم
        شکایتت را پس میگیری یا نه ، خواستگار گفت ملا تو چرا اینگونه ای ،
        کارهایت عقلانی نیست ، ملا با حرف های جوان کمی متاثر شد و اینبار
        احساس بر او غلبه کرد و گفت : نمی دانم جوان سالها پیش ضربه ای به
        سررم خورد شاید آثار آن باشد ، جوان گفت ای ملا ، آیا فکر نمیکنی
        به همان عقلی که بر آن تکیه میکنی تصمیماتت ممکن است نادرست باشد ؟
        ملا گفت تو باز هم که قضاوت مرا زیر سوال می بری

        جوان : بهتر نیست قاضی در این باره قضاوت کند ؟ هر چه او حکم کرد
        هر دو گردن نهیم ،

        ملا : قاضی ؟ قاضی یک شخص است همانند من و تو  من تو را می بخشم تو
        هم ببخش

        خواستگار  : تو برایم پاپوش ساختی ، بلا ها بر سرم آوردی  ، تو چرا
        مرا ببخشی؟ ، ملا : ای نادان  ، اینکه من تو را ببخشم تو مرا ببخشی
        ملاک نیست ، خدا باید ما را ببخشد ، پس بیخیال شکایت می شویم ، تا
        خدا ما را ببخشد
        ملا گفت شیر فهم شدی ؟ یا کاری کنم شیری که از مادرت خوردی را
        بیرون بریزی؟ جوان گفت قضاوت در مورد اعمالت را به قاضی می سپارم

پسر ملا سعی میکند از خواستگار خواهرش رضایت بگیرد

        پسر ملا به نزد خواستگار می رود و می گوید تو خواهرم را می خواهی
        چرا از من شکایت کردی ، من و تو که مشکلی نداشتیم پدر ما مشکل است
        ، من فقط به تو شک داشتم که افتابه مرا برده ای یا نه ، نیازی به
        قضاوت قاضی نیست ، تو به نزد پدرم برو و بگو سارق آفتابه نیستی و
        خواهرم را بگیر همین ، خواستگار گفت تو مالی از دست ندادی ، و من
        از تو مدارک فراوانی دارم ، پسر ملا دست و پایش را گم کرد گفت نه
        من … نه من … پدرم مخالف است از رضایت بگیر تا تو را ببخشد ،
        خواستگار گفت از کسی که اعتراف نموده پاپوش برای خواستگار دخترش
        ساخته رضایت بگیرم به خاطر گناه خودش ؟ این هم نامه پدرت بگیر و
        بخوان ، پسر ملا گفت من که سواد ندارم بخوانم ، خواستگار گفت باشد
        من برایت می خوانم ، پسر ملا گفت من که نمی شونم و خواستگار فریاد
        زد ایا تو واقعا انسان هستی که در حق خانواده خودت اینچنین کردی ؟
        و پسر ملا گریخت و رفت ، خواستگار فریاد زد در محکمه یکدیگر را می
        بینیم
دختر ملا سعی میکند با حیله از خواستگار رضایت بگیرد
        دختر ملا با خواستگار خود ملاقات می کند ، به او میگوید شکایتت را
        از برادرم پس بگیر و از ملا شکایت کن ، خواستگار گفت پسر ملا گفت
        افتابه اش سرقت شده ، و توهین ها نمود ، از سمت دیگر تو چرا نگران
        پسر ملا هستی که محکوم بشود

        دختر ملا گفت چون برای من بد می شود در خانه و فامیل همه می گویند
        که پسر ملا عاشق من بوده است که خواستگارم را سم داده است خواستگار
        گفت عجب پس به خاطر همین کل خانواده تو به تکاپو افتاده اند که از
        مجرم بگذرم چون آبرو ریزی بزرگتری به وجود می آید تو می خواهی من
        قبول کنم که سارقم و او محکوم نشود تا دیگران خیال نکنند که پسر
        ملا … ای دختر تو واقعا موجود بی ابرویی هستی … دختر ملا که دید با
        حرف هایش همه چیز خراب شده گریخت و رفت و پس از آن ملا نیز که فال
        گوش ایستاده بود از کنج دیواری بیرون آمد و با دل شکسته رفت او
        تصور نمیکرد ناپسری که به آن آب و نان داده باشد و حتی برای نقشه
        از او استفاده کرده باشد خود نقشه ای شوم برای زندگی او داشته باشد

        ملا نصرالدین که محکومیت را در یک قدمی پسرش می دید و از کرده خود
        پشیمان بود که با دروغش هم ازدواج دخترش خراب شده بود و هم پسرش
        مجرم شناخته میشد تصمیم گرفت این موضوع را به شیوه خودش درست کند

        او به  خواستگار نامه میدهد و سعی میکند به زور از او رضایت بگیرد
        و می گوید خودم دستور دادم که برایت پاپوش بسازند ، کاره خوبی کردم
        که برایت چنین چاهی را کندم  ،  شکایت کردن را فراموش کن که کسی
        باور نمی کند ملا نصرالدین مشهور ازدواج فرزند دلبند خود را خراب
        کند کسی حرف هایت را باور نمیکند حال می خواهی چکار کنی مجبوری
        پسرم را ببخشی وگرنه مرا که میشناسی از نام  ملا نصرالدین بترس !

        نامه ملا به جمع شواهد  افزوده می گردد و  پسر ملا محکوم میشود

 Pinocchio-mola-nasredin

        *فصل دوم*

        پینوکیو و ملانصرالدین

        *چرا این دماغ پینوکیو ،  کوچک نمی شود*

        *در محکمه در دهات ملا ، قاضی اینگونه حکم می دهد:*

        * ناپسری مجرم است اما از آنجایی که شاکی در دیار دیگری می باشد ،
        جرم او نیز باید توسط دادگاهی در همان دیار مشخص بشود.*

        * *
        *در منزل ملا نیز همه چیز به یکدیگر تنیده شده بود ، از سمتی ملا و
        ناپسری تا مدتی بر مجرم بودن خواستگار دخترشان اصرار می ورزیدند
        اما هر کاری که جوان انجام می داد همچون خواری در چشم آنها بود….*

        *در روز حادثه در مدتها پیش جوان خواستگار همراه با خانواده از
        منزل ملا خارج شدند ، دختر ملانصرالدین پس از بهم خوردن روز جشن
        گریست ، مادر وی نیز با دیدن رخسار دختر می گرید ،*

        *پسر عمو که آن صفحه را نظاره می کرد که با دروغش همه چیز اینچنین
        شده و دختر عمویش گریان است از شرم و خجالت خودش نیز گریست *

        *دختر به ملا گفت : پدر این ملعون دروغ می گوید ، من می دانم *

        *ملا : کافیست ، قیافه ناپسری ام را ببین چگونه اشک می ریزد ، اگر
        دروغ می گفت چطور می توانست گریه کند همین که اشک می ریزد نشان از
        راستگویی و پاکی اوست !*

        *ناگهان ملا هم گریست ، دختر به چهره پدرش نگاهی انداخت ، دختر گفت
        تو چرا گریه میکنی ؟*

        *ملا گفت ببین اخر تو چکار کردی اخر این چه شخصی بود می خواستی با
        او وصلت کنی دیدی همه را به گریه انداخت.*
        *ملا به سرعت برای دخترش در مهدکودکی کار یافت تا سرگرم بچه داری
        باشد و فرصت فکر کردن به اصل ماجرا نداشته باشد*

        *دختر برای خواستگار خود نامه می نویسید :*

        *چندی پیش روز چهلم از دست دادن تو سوگواری کردم ، می دانم تو
        افتابه ای بر نداشته بودی ، اما افسوس افتابه و لگن کودکی گم بشود
        همان را می خواهد نه از جنس طلا و نه از جنس دیگر .*

        *اخر چرا بجای یک عدد دو تا فرستادی آنها نمی فهمند که تو چرا بجای
        حرفی که اینها زده اند دو تا فرستاده ای . مگر نمی دانی از مردی و
        مردانگی چیزی نمی دانند.. امید وارم ملا و ناپسری تقاص کارشان را
        پس بدهند. لطفا مرا ببخش .*

        *ملا برای گرفتن رضایت به سراغ جوان می رود و این دو با یکدیگر بحث
        می کنند*

        *ملا می گوید رضایت بده دخترم دیگر دوستت ندارد ، تلاش هیچ فایده
        ای ندارد ، الکی هزینه نکن که دروغگویی ما را اثبات کنی*

        *خواستگار می گوید دروغ می گویی این نامه دخترت می باشد که از همه
        چیز در ده ها صفحه برایم نوشته است *

        *ملا که دوباره به دروغگویی متهم شده بود به سراغ دخترش می رود ،
        می گوید تو باز هم فریب کاری کردی دخترم ؟ تو باز هم دروغگویی کردی
        ؟ تو گفتی دیگر تمام شده این خواستگارت دزد هم کردیم باز هم تو
        بیخیال نمی شوی ؟*

        *دختر گفت خودت می گویی دزد شد یعنی دزد نبود چرا باید از او بدم
        بیاید ،*

        *ملا : اینگونه است ؟ مثل اینکه در کله تو فرو فرو نمی رود ، تا
        چند روز دیگر نباید به مهدکودک بروی تو می خوای از محبت هایم سو
        استفاده کنی ، به تو فرصتی دادم که در مهدکودک با مرد دیگری آشنا
        بشوی و ازدواج کنی با این کارها لگد به بخت خودت می زنی.*

        *دختر ملا گریست و گفت : اخر می دانم او مرد خوبی است نباید اینطور
        همه چیز خراب میشد  ، چیزی که پسر عمویم می گوید با عقل جور در نمی
        آید ،  او چسبیده به خواستگارم شب هنگام خوابیده بود ، صبح هم همگی
        با هم از خانه پسر عمویم خارج شدیم*

        *در دستانش افتابه و لگنی نبود ، از سمت دیگر او آگاه نبود که به
        منزل چه شخصی می رود ، پسر عمویم می گوید دزدی او را ندیده اگر هم
        بگوید دیده با عقل جور در نمی آید چون از او می پرسند اگر تو دیده
        بودی چرا به او نگفتی مال را زمین بگذارد و یا چرا این همه مدت صبر
        کردی و به خود جوان نگفتی و در روزی که قرار بود مثلا عقد بشویم
        این ماجرا را با بلوا بیان کرد *

        *ملا : کافیست دیگر نگو ، دیگر به این چیز ها فکر نکن ، اصلا من
        همه حق را به پسر عمویت نمی دهم ، نصفش هم تو راست می گویی ، اما
        ببین این ماجرا پیش آمد انقدر عجیب است ، حتما حکمتی در آن است
        شاید خواست خدا این بوده و قسمتت این بوده ، خدا می خواسته به تو
        نشان بدهد اگر با این مرد زندگی بکنی بدبخت می شوی  شاید  می
        خواسته خلافکاری او را با ناپدید شدن وسائل منزل پسر عمویت نشان
        بدهد اصلا شاید هم کار او نباشد کسی که ندیده ولی حتما چیزی هست که
        اینطور شده*

        *اما نکته ای را دخترش درک نمی کرد ، بر روی بدن ملانصرالدین اثاری
        از خالکوبی بود و ملا زمانی سابقه دار بود ، دختر با خود می
        اندیشید ،   چگونه است که خدا از ذات واقعی ملا نشان مادرم نداد و
        مادرم با چنین ادمی ازدواج کرد اما همینکه من کسی را دوس داشتم و
        عاشقش شدم باید اینطور همه چیز برهم می خورد نه این نمی تواند
        خواست خدا باشد چیزی در این بین درست نیست *

        *از سمت دیگر چرا خودم را گول می زنم ، مثلا دانشگاه رفته ایم ،
        ریاضی را سالهاست که می دانم ، ملا مخالف ازدواجم بود شروط فراوان
        می گذاشت که همه چیز را بر هم بزند شروطی که برای ازدواج هیچ کدام
        از خواهر هایم قرار نداده بود و پسر عمویم نیز مخالفت و فضولی
        میکرد آن هم ادمی که هرگز در خانواده کسی به حساب نمی اوردتش ، دو
        نفر مخالف یک چیز بودند و تلاش می کردند تا ازدواج نکنم و حادثه ای
        رخ داد که به نفع این دو شد تا به مقصود خود برسند ،  2 ضرب در 2
        می شود 4 این معادله ساده است ، اینها دروغ می گویند*

        *دختر کاغذ دیگری در آورد و بر روی آن مشغول نگارش اعداد و حروف شد
        ملا نیز از دور به دخترش نگاه میکرد که با کاغذ و قلم در خلوت خویش
        همچنان خوش است و ماجرا را فراموش کرده است ذهنش ارام گرفت*

        *اما مشکل ناپسری بود ، اگر ناپسری به محکمه می رفت و برای اینکه
        محکوم نشود اعتراف  بکند که ملا او را وادار کرده که افترا بزند ،
        هم خودش هم ناپسری محکوم می شدند و هم ابرو در فامیل و خانواده
        برای آنان باقی نمی ماند ، بنابراین تا انجا که می توانست سعی می
        کرد همیشه با ناپسری خود در ارتباط باشد و دوستی خود را با او
        تقویت نمایند ملا گفت :*

        *ای ناپسر : من تو یکی هستیم ، پدر تو برادرم بود ،خون ما از اول
        یکی است ، این ماجرا هم پیش آمده من تا اخر پشت تو هستم ، فکر نکن
        در دادگاه محکوم می شوی من نمی گذارم، تمام تلاشم را میکنم*

        *ناپسر : دختر تو هم تغصیر دارد ، نامه می دهد ، به همه می گوید من
        دروغ می گویم در بین دوست و فامیل ابروی مرا برده است *

        *ملا : نگران او نباش مدتی است ریاضیات کار میکند من نوشته هایش را
        نیز می خوانم از وقتی در مهدکودک مشغول به کار شده است ذهنش نیز
        خیلی ارام و کودکانه شده دیگر همانند گذشته آن شور و هیجان را ندارد*

        * *
        *ملا به نزد همسر رفت و دید همسرش در حال جزو بحث با دختر بزرگترش
        می باشد ملا گفت چه شده است ؟ *

        *همسر : امشب می خواستیم منزل ناپسری مهمانی برویم داماد هایت با
        دختر هایت بحث می کنند که نمی آییم آنها می گویند ممکن است چیزی در
        منزل پسرت مفقود بشود… آنها ناپسری تو اعتماد ندارند.*

        *ملا : چه حرفا ، به آنها بگو چیزی همراه خودشان نیاورند ، بگو
        قرار است هر چه هست در معده خود بریزند کسی نه چیزی می برد نه می
        آورد یعنی به خاطر شکم خودشان نیز نمی آیند ؟*

        *همسر : مشکل این نیست ، یکی از داماد هایت می گوید این داستان از
        ابتدایش دروغ است و می گوید حتی منزل خودت هم نمی خواهد بیاید *

        *ملا : زن دیدی این جوان خواستگار چگونه بین ما تفرقه افکند از اول
        هدفش همین بود *

        *همسر : اری ، از وقتی این جوان در زندگی دخترم وارد شد همه چیز
        ناراحت کننده هست  ، اگر پسرم در دادگاه محکوم بشود ، من چطور سررم
        را در خانواده بلند کنم ، دل تنها پسرم می شکند ، یکی از دختر هایم
        او را پینوکیو صدا می زند*

        *ملا : چه حرفا ، کسی قرار نیست محکوم بشود ، *

        *اما ملا باز هم به فکر فرو رفت ، ازدواج دخترم بهم خورد ، ناپسری
        ام هم پینوکیو شد و اگر محکوم بشود …اخر چرا این جوان خواستگار دست
        بردار نیست*

        *ملا به سراغ ناپسری رفت ، به بینی او نگاهی انداخت ، *

        *ناپسری : چیزی شده ؟*

        *ملا با خنده گفت : تو یه زمانی می خواستی بینی خودت را عمل کنی ،
        چه شد نظرت عوض شد ؟*

        *ناپسری : من یه حرفی زده بودم اخر دماغ من که زیاد بلند نیست . *

        *پس از آن ناپسری به خانه ملا می رفت دختر ملا زمزمه می کرد ،
        دماغش را ببین هر لحظه در حال بلندتر شدن است از بس دروغ می گوید.*

        *کم کم این نجواها به گوش ناپسری رسید و ناپسری یقین حاصل کرد که
        دماغش بلند شده است *

        *سپس تصمیم گرفت که دماغ خود را کوتاه نمایند*

        *و اینگونه ناپسری ملانصرالدین عمل بینی می کند*

        *ناپسری با دماغ جدید به نزد خانواده خود بازگشت ، اما باز هم در
        بین خانواده گاهی از اطراف صدا هایی می شنید که او را پینوکیو صدا
        می زدند اما او درک نمی کرد او دماغش را کوتاه کرده بود اما چرا
        حرف دیگران تمام نمی شد .*

        *تا اینکه به نزد ملا رفت *

        *ناپسری گفت ،: خبر خوبی دارم ، رای نهایی توسط دادگاه دهات ما
        صادر نشد و قرار است دوباره در شهر دیگر دادگاهی بشویم اینگونه
        فرصت داریم از تجارب خود در محکمه قبلی استفاده کنیم و همه چیز را
        انکار کنیم تا محکوم نشویم*

        *ناپسری همچنان مشغول سخن گفتن بود که ملا محکم بر سررش کوفت *
        *ملا : ای خاک بر سررت ، قرار بود چهار مرتبه دخترمان به دهات
        خواستگار گریخته بود چهار مرتبه او را بیاوریم و ازار بدهیم و
        تلافی کنیم ، اکنون که قرار است دوباره به آنجا برویم ، اینگونه
        خودمان را ازار داده ایم ، ای احمق اگر می خواستم این همه راه را
        رفت و آمد کنم دختر به مردم آن دیار می دادم که به مهمانی و خوشی
        بروم ، نه به محکمه  ، گوش هایت می شنود چه می گویم چرا انقدر دست
        بر روی دماغت می گذاری ؟*

        *ناپسری : به من باز هم می گویند دماغم دراز است اما دماغم را
        کوتاه کردم به نظرت آنها به خاطر ماجرای افتابه مرا مسخره می کنند
        یا دماغم واقعا مشکل دارد ؟ *

        *ملا به چهره ناپسری نگاه کرد ، گفت:*

        * ظاهرا این دکتر بجای کوتاهتر کردن دماغت با زدن چسب فقط به آن
        اضافه کرده است کاری نکرده است ، تو که تغییری نکردی این همان دماغ
        است*

        *ناپسری : راست می گویی بینی ام فرقی نکرده ؟*
        *ملا : نه خیالت راحت باشد عیب از دماغ تو می باشد هنوز به همان
        اندازه بلند است ، کسی متوجه نشده که ماجرا را از خودمان در آورده
        بودیم اگر دماغت واقعا بلند نباشد که کسی به تو پینوکیو نمی گوید*

        *ناپسری خیالش آسوده شد و از نزد ملا رفت*

  • عبدی