بیائیم نخندیم . . .
به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید، ارباب
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه کوتاه معطلت کند.
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده
نخند
به دستان پدرت،
به جارو کردن مادرت،
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سر دارد،
به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار میزند،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پر کنی،
نخند
نخند ، دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی
که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند
آدمهایی که هر کدام برای خود و خانواده ای همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،
بارمی برند،
بی خوابی می کشند،
کهنه می پوشند،
جارمی زنند
سرما و گرما می کشند،
و گاهی خجالت هم می کشند،.....
خیلی ساده
- ۹۴/۱۱/۰۵