روزی با چوب کبریت آدمکی ساختم تا تنهایی ام را با آن قسمت کنم
و امروز اتاقم پر شده از آدمهای چوبی ولی هنوز هم تنهایم !
روزی با چوب کبریت آدمکی ساختم تا تنهایی ام را با آن قسمت کنم
و امروز اتاقم پر شده از آدمهای چوبی ولی هنوز هم تنهایم !
یادمه از بچگی ریاضیم ضعیف بود
الان ماه هاست دارم حساب می کنم و نمی دونم چطوریه که :
من + تو = فقط من
این آخرین ستاره بخت است در زمین
آقاى سبزپوش بهاری بیا ببین
احساسهاى زخمى و دلهاى آهنین
بازی با کلمات کار هر روز من است !
من ، پایان ، غم ، تو ، اشک ، تنهایی ...
چه باید کرد ؟
با کلماتی که جز جدایی حرفی ندارند .
و باز همان جمله همیشگی ...
می نویسم که تو بخوانی
اما حیف !!!
دیگران عاشقانه های من را میخوانند
و به یاد عشق خودشان می افتند
تو حتی نگاه هم نمیکنی ...
پس نوشتن چه فایده ... میخوام دیگر ننویسم !
و . . . .
کـسـی چـه مـی دانــد ؟!
شاید روزی بیاید که حال من هم خوب شود .
هــوا خـــوب شـــود . . .
عــشــق خــوب شــود . . .
و تـــــو . . .
خــــوب مــن شـــوی !
شاید
مثل کبریت کشیدن در باد
زندگی دشوار است
من خلاف جهت آب شنا کردن را
مثل یک معجزه باور دارم
آخرین دانه کبریتم را می کشم در این باد
هرچه باداباد !
از میان دو واژه انسان و انسانیت،
اولی در میان کوچهها
و دومی در لابلای کتابها سرگردان است.