این روزهایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی
تظاهر به بی خیالی
به شادی
به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست...
اما...
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"
عجیب نیستم
روزی ابری روزی سرد
روزی افتابی
عجب شباهتی داریم
پاییز جان
گاهی زردیم گاهی قرمز
من امروز زرد زردم
امروز هم بارانیست
باز هم تولدم تنهاییم را به رخم میکشد
سالیانیست
که من به خودم تبریک میگویم
تولدم مبارک...
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است...
شاملو
از قلبم پرسیدم فرق عشق و دوستی چیه؟
قلبم جواب داد: کار من تأمین خون بدنه.
سؤالای چرت و پرت از من نپرس !
خدایا. . .
خدایا چگونه تو را بخوانم در حالی که من، من هستم . . .
(با این همه گناه و معصیت)
و چگونه از رحمت تو نا امید شوم در حالی که تو، تو هستی . . .
(با آن همه لطف و رحمت)
خدایا تو آنچنانی که من می خواهم . . .
مرا نیز چنان کن که تو می خواهی . . .
دوری عشقهای کوچک را از بین میبرد ولی به عشق های بزرگ عظمت میدهد
مثل باد که یک کبریت را خاموش میکند ولی شعله های آتش را بزرگ میکند .
کبریت روشن را در جنگل خشک و آشفته روحم انداختی …
بعد پرسیدی مزاحمت که نشدم ؟
خندیدی … نه اصلاً !